مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

۴۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

شایان ذکر است کلیه ابیات بدون تغییر از نسخه دستی متعلق به سال 1947 عینا منتقل شده و با توجه به بررسی این حقیر قدیمی ترین نسخه ای که پیدا نمودم میباشد.نسخه های بدست آمده قبلی  همگی مخدوش و دست خورده بودند پس از ذکر آنان خودداری نمودم.

پیشگویی هایی از نوستراداموس و شاه نعمت ا... ولی،وسایر افراد درباره ی ایران وجهان

ساسان مردی از دودمان نجیب زادگان با زنی از خاندان بازرنگی به نام دینگ-و در منابع اسلامی رامبهشت-ازدواج کرد

این ماجرا واقعی است:


 

معمولا در نظر هر پدر و مادری، فرزندانشان زیباترین موجودات روی زمین هستند و برایشان فکر و تصور دیگران اهمیتی ندارد. شاید، عشق پدر و مادری آنقدر قوی است که باعث می شود روی زیبایی حقیقی فرزند تازه متولد شده شان قضاوتی واقع بینانه و بی غرض صورت ندهند و از این بابت باید خدا را شکر گفت. 

ولی خدا نکند که پدر و مادری فرزندشان را زشت تلقی کنند، چون همین مسئله ماورای درک و فهم طبیعی ترین عشق پدری یا مادری می رود. خوب این حالت در مورد خانم و آقای « اودا » صدق می کند. آنها دختر بچه تازه متولد شده شان را آن چنان زشت و بد قیافه تلقی می کردند که حاضرنبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند و از این بابت خجالت زده و شرمنده بودند. آنها همیشه بچه را در خانه محبوس می کردند و به لک لکی که این بچه زشت را به خانه شان آورده بود دشنام می دادند. 


روزها و ماهها بدین منوال سپری شدند. دختربچه مثل هر بچه غیرعادی دیگر به رشد خود ادامه می داد ولی با این حال زشتی ای که دست سرنوشت ان چنان بی رحمانه به او ارزانی داشته بود، همراهش بود. روز تولد چهارسالگی او، پدر و مادرش تصمیم گرفتند که بچه زشت را به قایق سواری روی دریاچه ببرند. 

این یکی از نادرترین موقعیت ها محسوب می شد که دختربچه می توانست دنیای بیرون از خانه را مشاهده کند، درنتیجه با شادمانی خاصی خودش را به گوشه قایق رساند و با انگشتان کوچکش مشغول آب بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش تنها چند سانت با او فاصله داشتند و با چهره های گرفته به او نگاه می کردند. دختربچه نگاهی به آنها انداخت و لبخندی زد. سپس در حالی که احساس امنیت می کردو به سمت آب خم شده بود، به بازیش ادامه داد. 

« میوراسان » صاحب قایق هم کنار دریاچه نشسته بود و آبمیوه می خورد. به قایق و دریاچه نگاه می کرد و از این که در آن ساعت روز همه جا خلوت بود، لذت می برد. 


یک قلپ از آبمیوه اش خورد و قصد داشت با اشاره به زن و شوهر اشاره کند که به اسکله برگردند؛ ولی ناگهان صدای جیغی را شنید و به دنبالش کلمه « کمک،کمک» به گوشش خورد. وقتی نگاهی به آن سمت انداخت، آن زوج ار دید که دستهایشان را در هوا تکان می دادند و کمک می خواستند. اگرچه دختربچه داخل قایق نبود. میوراسان به سرعت داخل آب شیرجه زد و وقتی کنار قایق رسید، فهمید که دختربچه داخل آب پرتاب شده است. مادر بچه فریاد می کشید و به داخل آب نگاه می کرد. 


پدر هم داخل آب شیرجه می زد و بیرون می آمد. میوراسان هم به کمک پدر بچه شتافت، ولی تلاش های آنها بی نتیجه ماندند. بچه پیدا نشد و در نتیجه گروه امداد وارد عمل شدند. آنها بعد از چندین ساعت جست و جو ی بیهوده و خسته کننده، جسد دختر بچه را ار داخل آب بیرون کشیدند. دختربچه زشت رو،در آب خفه شده بود...


چندین سال گذشت و خانم ادوا دختربچه دیگری به دنیا آورد. و این مرتبه بخت و اقبال یارشان بود؛ چرا که دخترشان به نحو حیرت آور و خیره کننده ای زیبا بود. آنها به همین مناسبت جشن بزرگ و با شکوهی برگزار کردند و تمام دوستان و اقوام به آن مهمانی دعوت شدند تا دختر زیبا و دوست داشتنی را ببینند. 

در حقیقت آن دختر خیره کننده، منبع شادی و غرور خانواده اودا بود. آنها از کوچکترین فرصتی استفاده می کردند تا دخترک را در کالسکه اش قرار داده و او را بیرون ببرند و هر عابری که او را می دید، زیبایی فوق العاده اش را تحسین می کرد و انگشت حیرت به دهان می گرفت. روزها و ماهها سپری شدند و در همان حال دخترک زیبارو مثل تمام بچه ها به رشد طبیعی خود ادامه داد، در حالی که روز به روز بر زیبایی خیره کننده اش افزوده می شد. 


اگرچه خانم و آقای ادوا خیلی شاد بودند و به وجو دخترشان افتخار می کردند، ولی خاطره دختر از دست رفته شان از ذهنشان پاک نمی شد. و شاید هم به خاطر برطرف ساختن این خاطره دردناک، تصمیم گرفتند که برای اولین مرتبه بعد از آن حاوثه دلخراش ، دختر زیبایشان را درست در روز تولد چهار سالگی اش به قایق سواری ببرند. دخترک ابتدا از سوار شدن در قایق وحشت داشت، ولی خیلی زود ترسش ریخت و از آن تفریح لذت برد. 


او خودش را به لبه قایق رساند و با شادمانی انگشتان کوچکش ار داخل آب کرد و مشغول بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش کنارش نشسته بودند. دخترک به چهره های شاد و شنگول پدر و مادرش نگاهی انداخت و لبخندی دلنشین و بلند بالا به لب نشاند. 

آنها هم لبخندی به او زدند و گفتند که خوب مراقب خودش باشد. دخترک به سمت آب خم شد و به آب بازیش ادامه داد. ناگهان صدایی از داخل آب به آنها گفت: مامان ، بابا ، خواهش می کنم خواهرم را مثل من، داخل دریاچه هل ندهید...! 

روح از جسم برایان خارج شد٬ برایان بیدار شد٬ ترسی در وجودش موج میزد. ترسی عجیب که دلیلش را هم نمیدانست. 

نفس عمیقی کشید و گفت:بچه ها بیایید فقط از این خونه بریم.

ریچاردس گفت:آنجلا کبریت کجاست؟

آنجلا جیب هایش را گشت اما کبریت را پیدا نکرد و گفت:وای بچه ها کبریت تو زیرزمین از جیبم افتاده.

برایان نگران شد و گفت:من میرم بیارمش٬ کسی هم با من نیاد. 

تنهایی به سمت زیر زمین رفت.از زیرزمین صدا های جیغ و فریاد میامد. اما برایان هیچ ترسی نداشت.وارد زیرزمین شد و کبریت را پیدا کرد و

هرسه وارد کلبه شدند.

مایکل گفت: بچه ها چیکار کنیم؟ 

آنجلا گفت:می ترسی؟

مایکل گفت:اره میترسم اقا من میترسم نه که خودت نمیترسی!!!

ریچاردس گفت:بچه ها بحث نکنید. فعلا همینجا میمونیم.

ناگهان صدای افتادن یک شئ شنیده شد. صدا از اتاق میامد. همان اتاقی که برایان درونش بسته شده بود. هرسه به سمت اتاق رفتند و در را باز کردن. بخاری روی زمین افتاده و شکسته بود و خبری از برایان نبود. ناگهان برایان از پشت در مایکل را به داخل اتاق کشید و در خود به خود بسته و قفل شد. ریچاردس و آنجلا هم دوبار از خانه بیرون رفتند. 

آنجلا با گریه گفت: این چیه. چه چیز مسخره ایه که داره اینجوری میشه٬ مایکل هم مرد.

ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:


ریچاردس٬ آنجلا٬سلنا٬ مایکل و برایان دوستانی بودند که برای تحقیق علمی در رابطه با طبیعت و درختان به جنگلی در شرق سانفرانسیسکو رفته بودند٬ در اواخر راه ماشینشون خراب میشه و دقیقا گیر میکنن وسط جنگل. کمی جنگل را جست و جو میکنند و کلبه ای را پیدا میکنند٬ تصمیم میگیرند شب را در آن خانه بمانند و صبح به دنبال تعمیرکار بگردن تا ماشینشون رو درست کنه...

در کلبه ی سرد و ترسناک را باز کردن. 

برایان گفت:هوووو خیلی سرده هوا. 

آنجلا گفت:امشبو یجوری همینجا سر میکنیم فردا میریم سراغ تحقیق و تعمییر کار برای ماشین.

سلنا گفت:اگه بشه بمونیم.

مایکل گفت:کی حاضره الان بریم جنگل واسه تحقیق.


برایان و سلنا قبول نکردن.

ریچاردس گفت:باشه پس شما دو تا خونه بمونید ما میریم زود برمیگردیم.

برایان و سلنا قبول کردن و در کلبه ماندند.

ریچاردس٬آنجلا و مایکل هم به جنگل تاریک رفتن. مایکل چراغ قوه دستش بود و آنجلا هم دوربین فیلم برداری را گرفته بود٬ 

ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. "می" زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود.


مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.


همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!


بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!


بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و ه پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.


بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد.


چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!