مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

کلبه ی ارواح قسمت اخر

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۱۳ ب.ظ

روح از جسم برایان خارج شد٬ برایان بیدار شد٬ ترسی در وجودش موج میزد. ترسی عجیب که دلیلش را هم نمیدانست. 

نفس عمیقی کشید و گفت:بچه ها بیایید فقط از این خونه بریم.

ریچاردس گفت:آنجلا کبریت کجاست؟

آنجلا جیب هایش را گشت اما کبریت را پیدا نکرد و گفت:وای بچه ها کبریت تو زیرزمین از جیبم افتاده.

برایان نگران شد و گفت:من میرم بیارمش٬ کسی هم با من نیاد. 

تنهایی به سمت زیر زمین رفت.از زیرزمین صدا های جیغ و فریاد میامد. اما برایان هیچ ترسی نداشت.وارد زیرزمین شد و کبریت را پیدا کرد و برداشت. وقتی رویش را برگرداند جلوی در زیرزمین دخترکی ایستاده بود که موهایش جلوی صورتش بود و پوستش سیاه بود. 

برایان گفت:تویی لعنتی ٬من فهمیدم٬ تو قاتل پدر من هستی دیوید برندی پدر منه٬ تو اونو کشتی اما اون هیچ کاری با تو نداشت٬ اون موقع من فقط ۸سالم بود اما الان اومدم بکشتمت لعنتی.

دخترک موهایش را کنار زد. صورت دخترک سوخته بود. او چشم نداشت و فقط میخندید. ریچاردس و آنجلا به زیرزمین رفتند. سکوت حکم فرما بود. ریچاردس اره برقی را در دست گرفته بود. ناگهان دخترکی از سیاهی وارد شد٬ پشت او سلنا٬مایکل و برایان ایستاده بودند و چشمانشان سفید بود. ناگهان خنده ی دخترک قطع شد٬آ

نجلا گفت: گفت:تو با ما چیکار داری٬چرا ما رو اذیت میکنی؟

دخترک با صدایی لرزان گفت:اونا دارن میان٬دارن میان منو بکشن.

ریچاردس گفت:کیا؟

دخترک گفت:خودت ببین... . 

ناگهان زیرزمین خانه تمیز شد و دوران به عقب برگشت.ناگهان چند نفر از در زیر زمین وارد شدند...

_مامان اونا اومدن منو بکشن

_نه دخترم٬ نترس مامان پیشته

_مامان من خیلی میترسم

_اصلا نترس دخترم٬ این چاقو رو بگیر هر وقت بهت نزدیک شدن از خودت دفاع کن.


ریچاردس فقط نگاه میکرد.آنجلا هم تعجب کرده بود. ناگهان صدای باز شدن در آمد.


_اوناهاشن بگیریدشون 

_نه مامان نه

_دخترم نه الان وقته شه الان.

دخترک چاقو را در آورد و در شکم یکی از افراد فرو کرد آنها سه نفر بودند. 

_تو کشتیش٬مادرشو بکش

_نه مامان نکشش.

مرد سر مادر را از بدن جدا کرد.

دختر جون به زودی توهم میری پیش مادرت.

اون مرد کسی نبود جز دیوید برندی.

مردی که برای رد گم کنی اون نامه رو نوشته بود.

_مرد دخترک را هم کشت ولی گرفتار خیانت شد. آنها سه نفر بودند. یکی از آنها کشته شد. دیگری دکتر دیوید برندی بود و دیگری دنیل برندی برادر دیوید که دیوید را با اسلحه اش کشت.

_حالا تمام ثروت دیوید میرسه به من فقط باید پسرشو بکشم.

ناگهان برق کلبه رفت و روح دخترک دنیل را با همان چاقو کشت. ناگهان زمان برگشت و روح دخترک برای ریچاردس و آنجلا دست تکان داد. ریچاردس که اشک عجیبی در چشمانش بود دستش را بالا برد و خداحافظی کرد. 

بعد به آنجلا گفت:بیا از اینجا بریم.

سپس دست آنجلا را گرفت و از خانه خارج شدند. آنها جنگل را رد کردند و نجات یافتند. بعد ها معلوم شد برایان هم میخواست راه پدرش را برود و روح خانه را نابود کند

«پایان»


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۱۳ ب.ظ
  • اریا کیخا سیستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی