مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

روح از جسم برایان خارج شد٬ برایان بیدار شد٬ ترسی در وجودش موج میزد. ترسی عجیب که دلیلش را هم نمیدانست. 

نفس عمیقی کشید و گفت:بچه ها بیایید فقط از این خونه بریم.

ریچاردس گفت:آنجلا کبریت کجاست؟

آنجلا جیب هایش را گشت اما کبریت را پیدا نکرد و گفت:وای بچه ها کبریت تو زیرزمین از جیبم افتاده.

برایان نگران شد و گفت:من میرم بیارمش٬ کسی هم با من نیاد. 

تنهایی به سمت زیر زمین رفت.از زیرزمین صدا های جیغ و فریاد میامد. اما برایان هیچ ترسی نداشت.وارد زیرزمین شد و کبریت را پیدا کرد و

هرسه وارد کلبه شدند.

مایکل گفت: بچه ها چیکار کنیم؟ 

آنجلا گفت:می ترسی؟

مایکل گفت:اره میترسم اقا من میترسم نه که خودت نمیترسی!!!

ریچاردس گفت:بچه ها بحث نکنید. فعلا همینجا میمونیم.

ناگهان صدای افتادن یک شئ شنیده شد. صدا از اتاق میامد. همان اتاقی که برایان درونش بسته شده بود. هرسه به سمت اتاق رفتند و در را باز کردن. بخاری روی زمین افتاده و شکسته بود و خبری از برایان نبود. ناگهان برایان از پشت در مایکل را به داخل اتاق کشید و در خود به خود بسته و قفل شد. ریچاردس و آنجلا هم دوبار از خانه بیرون رفتند. 

آنجلا با گریه گفت: این چیه. چه چیز مسخره ایه که داره اینجوری میشه٬ مایکل هم مرد.