مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

۴۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت .


دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»


وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:


پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.


پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.


پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.


سپس پوسترها را در همه جا چسباندم.


دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»


وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم،  سپس دوم و بعد اول را دیدند.!!!!

من یوسف هستم از یکی از شهر های شمال کشور راستش داستان عشق من داستانی نیس که تو دانشگاه و.. 

شروغ بشه داستان عشق من داستان یه عشق خانوادگی هستش عشقی که دارم

بدجور دارم تاوانش رو میدم من تنها یه عمو دارم که عموم هم سه تا دختر داره راستش من از بچگی با دخترای عموم هم بازی بودم و یه جورایی با اونا بزرگ شدم و یک سال هم از دختر بزرگ عموم بزرگترم تا سن نوجوانی و قبل از اغاز دانشگاه و کنکور من با دخترای عموم مثه خواهر برادر بودیم دختر عموم ها اسماشون زهرا که بزرگترشون بود و یکسال از خودم کوچکتر بود وسطی سمانه بود که دوسال از خودم کوچکتر بود و پریا هم شش هفت سالی کوچکتر بود حالا بگذریم خانواده ما از لحاظ مالی خانواده معمولی بود و خانواده عموم هم مثه ما بودن من تو دبیرستان رشتم تجربی بود ولی دوس داشتم دانشگاه یه رشته خوب قبول بشم و.. 


من یکسال کنکور با همه فامیل قطع رابطه کردمو شروع کردم بهودرس خوندن و خوشبختانه یکی از بهترین رشته ها رو تو تهران قبول شدم اونسال خودموواماده کردم که برم تهران و دانشگاهو...اومدم تهران دانشگاه تقریبا خوش گذشت ترم اول که برگشتم خونه دیدم رفتار زهرا عوض شده و یه جورایی زیادی باهام صمیم شده قبلنا هاوهم صمیمی بود ولی از نظرم اینبار فرق میکرد زهرا دختر خیلی زیبایی بود حتی اون موقع هم خیلی خواستگار داشت 

ولی باباش اجازه ازدواج بهش نمیداد یعنی خودشم نمیخواست از رفتار زهرا خیلی جا خورده بودم ولی خب گفتم شاید برا اینکه یه مدت اینجا نبودم اینطوری شده بعد ظهرش خواستم برم بیرون دم در سمانه رو دیدم بعد از احوال پرسی سمانه رفت بعد از رفتنش حس عجیبی بهم دست داد همش تو فکر سمانه بودم سمانه دختر خیلی با اخلاقی بود خیلی از اخلاقش خوشم میومد و خب قیافش زیاد خوشکل نبود اما اخلاقش جای قیافشو گرفته بود از اون روز به بعد سمانه بدجور تو ذهنم بود همش به سمانه فک میکردم هربار سمانه رو میدیدم اروم میشدم اما وقتی نبود.

تمام ذهنم اشوب بود دوباره من رفتم دانشگاه برای ترم دو تو دانشگاه هم فکر سمانه رهام نمیکرد بدجور دلم براش تنگ شده بود سمانه رو دوس داشتم خیلی. 

اما روم نمیشد بهش بگم که بهش علاقه دارم میترسیدم اون بهم علاقه نداشته باشه و بره به بقیه بگه و... 


گفتم صبر می کنم بره دانشگاه بعد بهش میگم سه سال صبر کردم تو این سه سال زهرا سال دوم رو دانشگاه میگذروند و سمانه هم سال اول. به هر بدبختی بود این سه سالو گذروندم و تو این سه سالم سعی کردم یه جورایی دل سمانه رو بدست بیارم بعد از گذشت سه سال روز سیزده به در بود ما با خانواده عموم رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون قبلش تصمیم گرفته بودم امروز هرجور شده باید به سمانه بگم خلاصه ما رفتیم بیرون بعد از نهار هرکی راهی سمتی شد تا هوایی بخوره من گفتم سمانه میایی بریم قدم ببزنیم گفت اره اتفاقا دوس دارم هواییم عوض کنم زهرا با زن عموم و مادرم رفته بود منو سمانه هم رفتیم قدم بزنیم اولاش یکم در مورد دانشگاه و.. حرف زدیم بعدش گفتم سمانه من نیومدم اینجا این حرفا رو بگم راستش یه حرفی هست چند سالی تو دلمه میخوام بهت بگم سمانه رنگش پریده بود 


گفت چه حرفی؟؟ گفتم سمانه من الان سه ساله بهت علاقه دارم و این سه سالم صبر کردم که بری دانشگاه و بتونی عاقلانه تر در مورد من تصمیم بگیری راستش من دوس دارم رابطمون جدا از یه رابطه دختر عمو پسر عمو یه رابطه صمیمی تر باشه سمانه گفت ببین یوسف فورا زدم تو حرفش گفتم الان جوابمو نده برو خونه فکراتو بکن بعدش با اس جوابمو بده گفت باشه دیگه هیچ حرفی بین منو سمانه زده نشد و فضا کاملا ساکت بود رسیدیم پیش مامان بابا و... زهرا گفت کجا رفتین گفتم رفتیم یکم قدم زدیم خلاصه سیزده به در تموم ش د و اومدیم خونه شب همش استرس داشتم و منتظر پیام بودم تا اخر شب هیچ اسی نداد نزدیکای دوازده شب بود تو تختم بودم که یه اس برام اومد مثه برق گرفته ها از جا پریدم گوشیمو باز کردم سمانه اس داده بود نوشته بود خوابیدی عشقم؟ 

منم گفتم عشقم؟ قبول کردی؟؟ گفت قبول کردم که گفتم عشقم سمانه اونشب گفت اونم یک سالی میشه منو دوس داره و نمیتونسته چیزی بگه خلاصه رابطه منو سمانه شروع شد با هم خیلی صمیمی شدیم جونم به جونش بسته بود و اونم همینطور نزدیک دوسال گذشت یه شب سمانه زنگ زد ج دادم دیدم داره گریه می کنه گفتم.عشقم چی شده گفت حواسم نبود زهرا گوشیمو گرفته بود دستش و تمام اس هامونو خونده واز رابطمون خبر داره گفتم اینکه گریه نداره خودم فردا باهاش حرف میزنم گفت بحث این نیس هرچی از دهنش در اومد بهم گفت اونشب ارومش کردم و تصمیم گرفتم صبح با زهرا حرف بزنم صبح زود بلند شدم به زهرا زنگ زدم ج نداد بهش اس دادم گفتم الان میام دم خونتون بیا پایین باهات حرف دارم رفتم دم خونشون زهرا دم در بود سوار ماشین شد. خیلی عصبی بود گفتم چیه چرا عصبی هستی؟ گفت چرا نباشم تو به چه حقی با سمانه رابطه داریو.. منم گفتم من سمانه رو دوس دارم بعد از دانشگاهم میام خواستگاریش بعد زهرا گفت پس من چی؟ گفتم یعنی چی تو چی؟ گفت یوسف تو نمیدونی من چند ساله دارم. تو رو مثه بت میپرستم ولی ترسیدم بهت بگم اما دیشب که جریانتو فهمیدم خیلی ازت دلخورشدم دنیا داشت دور سرم میچرخید زهرا گفت یوسف من نمیدونم تو باید فقط مال من بشی گفتم خفه شو من سمانه رو دوس دارم گفت بیجا می کنی اعصابم خیلی خورد بود زدم روترمز به زهرا گفتم برو پایین اونم رفت زهرا رو پیاده کرده رفتم سمت یه پارک اونجا داشتم به بدبختی هام فک میکردم که چیکار کنم از طرفی منو سمانه خیلی همو دوس داریم.


از یه طرفم زهرا خواهرش منو دوس داره به شانس خودم لعنت فرستادم تصمیم گرفتم به سمانه چیزی نگم چون اگه میگفتم مطمئن بودم تنهام میذاره به زهرا زنگ زدم گفتم ببین زهرا سمانه نباید از علاقه تو به من خبر دار بشه اگه خبر دار بشه دیگه منو نمیبینی گفت به شرطی که با من ازدواج کنی من گفتم باشه هرجوری بود زهرا رو ساکت کردم تا درسم تموم شد بعد تموم شدن درسم تصمیم گرفتم خودم به سمانه بگم با سمانه حرف زدم. همه چی رو بهش گفتم قهر کرد رفت نزدیک دو هفته ازش خبر نداشتم بهش اس دادم گفتم. امیدوارم منطقی فک کنی و بدونی من تو رو دوس دارم نه زهرا رو سمانه خودش زنگ زدگفت یوسف بخوا منم تو رو دوس دارم ولی خواهرمو چیکار کنم اون تو رو خیلی دوس داره و بخواد مانع کاری بشه مطمئن باش میشه بهش گفتم تو پشت من باش من خودم همه چی رو حل می کنم بهش گفتم هستی؟ فت اره ازش خداحافظی کردم به زهرا زنگ زدم گفتم زهرا باید باهات بحرفم رفتم با زهرا حرف بزنم گفتم زهرا ازدواج من با تو محاله زهرا گفت باشه راستش منم هرچی فک کردم نتونستم ببینم خواهرم درد بکشه و.. خیلی تعجب کردم از حرفاش گفتم راست میگی؟؟ 


یعنی بیخیال من میشی گفت اره ازش تشکرکردم و به سمانه اس دادم هر دو خیلی خوشحال بودیم من سربازی نرفته بودم باید میرفتم. فورا رفتم دفترچه گرفتم که سربازی رو تموم کنمو بعدش دیگه با سمانه ازدواج کنم روزی که قرار بود من برم سربازی قبلش تنهایی با سمانه حرف زدم هر دو خیلی گریه کردیم. چون دلم براش تنگ میشدو اونم همینطور سربازی هم اجازه نمیدادن گوشی ببریم موقعی که سربازی بودم خیلی بهم سخت میگذش چون از سمانه خبر نداشتم بعضی مواقع از تلفن پادگان باهاش میحرفیدم ولی خب بازم جواب دل تنگیمو نمیداد شش ماه از سربازیم گذشت یه روز اومدم از تلفن پادگان به سمانه زنگ زدم خاموش بود صد بار امتحان کردم بازم خاموش بود خیلی نگرانش بودم بدجور بی قرار بودم دو روز گذشتبازم خاموش بود زنگ زدم خونه خودمون به مامانم گفتم عموم اینا چطورن گفت خوبن از مامان خداحافظی کردم زنگ زدم خونه عموم زن عموم ج داد سلام کردم و بعد از احوال پرسی گفتم سمانه خونس گفت اره گفتم حالش چطوره گفت خوبه گفتم چه خبرا گفت خبر خاصی نیس فقط یه خبرخوب هستش گفتم چی گفت یکی ازدواج کرد گفتم زهرا ازدواج کرد با خوشحالی گفتم زن عموم گفت نه بابا سمانه بهش اجازه نداد خود سمانه ازدواج کرد 


گفتم با کی گفت با یکی از پسرای دانشگاه اخر هفتم نامزدیشه میایی دیگه؟؟ جلو زن عموم به روم نیاوردم گفتم سعی می کنم ازش خداحافظی کردم بغض خیلی بدی گلومو گرفته بود و سرم پر بود از سوالای بی جواب که سمانه منو دوس داشت چرا؟؟ این چرا ها داشت داغونم میکرد فرداش زنگ زدم زهرا بهش گفتم زهرا به سمانه بگو گوشیشو روشن کنه باهاش کار دارم نیم ساعت دیگه بهش میزنگم گوشیش روشن باشه تلفنو قطع کردم داغون بودم بعد از نیم ساعت زنگ زدم گوشی سمانه تلفنش روشن بود سمانه جواب داد اولش چیزی نگفت گفتم سلام بی معرفت چه خبر از همسرتون شنیدم همکلاسیته گفت تو از کجا میدونی گفتم خفه شو مهم نیس من از کجا میدونم مهم اینه که از دل من خجالت بکش اخه برات چی کم گذاشتم گفت بخدا اینطور نیس تو هیچی نمیدونی بدجور گریم.


گرفت تلفنو قطع کردم رفتم یه گوشه پادگان تا تونستم گریه کردم اون هفتم نرفتم خونه چون میدونستم نامزدیه سمانه هستش اگه برم داغون میشم نزدیک دو ماه نرفتم خونه دیگه مادرم اینقد اصرار کرد که برگردم بخاطر مادرم ۱۰ روز مرخصی گرفتم رسیدم خونه دوس نداشتم از خونه برم بیرون چون نمیخواستم با خانواده عموم برخورد کنم روز چهارم تنها خونه بودم که زنگ در رو زدن رفتم درباز کردم دیدم سمانه پشت در هستش در محکم کوبیدم بهم و اومدم داخل سمانه بازم زنگ زد اینقد زنگ زد که مجبور شدم رفتم در رو باز کردم اومد تو گفت این رفتارا یعنی چی خجالت نمیکشی یهو کنترل از دستمم خارج شدیکی محکم زدم تو گوشش گفتم خجالتو تو باید بکشی که منو به این حال و روز انداختی گفت فک می کنی من حال و روزم خوشه میدونی از ون روز تا حالا چی میکشم دارم نابود میشم 


گفتم اره برا همینه ازدواج کردی گفت اخه احمق اگه دست خودم بود مگه ازدواج میکردم گفتم یعنی چی؟ 

گفت من نمیخواستم ولی زهرا کاری کرد که من مجبور بشم باهاش ازدواج کنم 

گفتم یعنی چی گفت وقتی سعید اومد خواستگاریم مامان بابام خیلی از سعید خوششون اومده بود قرار بود دو روز بعد ج بدن بابام بخاطر اینکه زهرا ازدواج نکرده بود میخواست جواب رد بده که زهرا گفت بابا جون من مشکلی ندارم اگه میدونین پسر خوبیه قبول کنین و.. زهرا اون دو روز کاری کرد که من هرچی مخالفت میکردم مامان بابا میگفتن نه تو حتما باید با سعید ازدواج کنی حتی یه کتک مفصلم خوردم بابام به اونا زنگ زد و جواب مثبت داد بخدا دیگه خجالت میکیدم تو چشات نگاه کنم خطمو خاموش کردمو...  

گفتم پس چرا اوقتی اومدن قبلش به من زنگ نزدی؟ 


گفت تو که گوشی نداشتی اونجا گفتم احمق من که گوشی نداشتم ولی زنگ میزدی پادگان گفت بخدا فک میکردم نمیشه نزدیک یکی دو ساعت سمانه تو بغلم بود خیلی گریه کردیم کارمون به حق حق کشیده بود زنگ در رو زدن فورا بلند شدیم چشامونو پاک کردیم رفتم درو باز کردم مامانم بود اومد داخل سمانه رو دید باهم احوال پرسی کردن مامانم از چهره سمانه فهمید گریه کرده 

گفت دخترم چرا گریه کردی؟

ترسیدم سمانه چیزی بگه که گفت هیچی زن عمو جمعه عروسیمه برا همین گریه کردم الانم اومدم کارت عروسی رو بدم و برم کارتوش داد به مامانم خواست بره گفت یوسف یه لحظه میایی دم در رفتم دم در گفت یوسف خودت میدونی منو تو دیگه بهم نمیرسیم ولی تو رو خدا تا بعده عروسیم نرو سراغ زهرا نمیخوام فعلا مشکلی پیش بیاد تورو خدا. مامانم داخل بود دم در برا اولین بار سمانه رو بوسیدم ولی داغون شدم گفت طمئن باش فقط تو صاحب قلبمی و فرا رفت یگه نذاشت من حرفی بزنم تنها چیزی که میدونستم این بود که از چشام فقط اشک میومد ابی به صورتم زدم و رفتم تو خونه مامانم اشپز خانه بود فورا رفتم تو اتاقم رفتم زیر پتو تا تونستم گریه کردم یهو خوابم برد بلند شدم دیدم ساعت چهار بعد از ظهره چشام باد کرده بود مامانم گفت خودتو حاضر کن بریم بیرون براعروسیه سمانه لباس بگیری گفتم نه مامان جون من برمیگردم پادگان گفت هنوز که ده روز نشده بخدا نمیذارم بریو.. دیگه مامانم اینقد فشار اورد که قبول کردم رفتم لباس گرفتم و... 


روز جمعه با خانواده رفتیم تالاری که گرفته بودن تو راه بدجوری دلم میلرزید رفتیم توتالار نشستیم سمانه و سعید نیومده بودن هرچی دنبال زهرا گشتم نبودن رن عموم گفت با


سمانه هستش خلاصه صبر کردم تا سمانه رو اوردن اون لحظه وقتی سمانه اومد داخل نتونستم بلند بشم پاهام کاملا بی حس بود به زور جلو چشامو گرفتم که ازش اشک نیاد یکم که حالم خوب شد رفتم سوار ماشین شدم زدم بیرون تا تونستم به حال بدبختیم گریه کردم تا اینکه بابام زنگ زد گفت کجایی گفتم الان میام سوار شدم برگشتم سمت تالار وارد شدم دیدم زهرا چسبیده به سمانه تکون نمیخوره یهو چشمش به من افتاد براش دست تکون دادم گفتم بیا باهات کار دارم زهرا هم اومد رفتیم بیرون پشت تالا نخواستم مردم حرفامونو بشنون یا ببینن همین که تنها شدیم تمام زورمو خالی کردم تو دستم کشیدم زیر گوش زهراا. زهرا افتاد زمین بلند شد کنار لبش خون اومده بود گفت احمق چیکار می کنی گفتم راحت شدی؟ 


اگه تو پست نبودی الان من دست سمانه رو گرفته بودم ولی زهرا خانم اینو بدون درسته منو سمانه قسمت هم نشدیم ولی مطمئن باش تا زنده ایم دلمون پیش همه و کس که بدبخت میشه تویی دیگه هیچی نگفتمو اومدم تو تالار زهرا هم بعد از نیم ساعت اومد تو تالار موقع خداحافظی زهرا پیش سمانه بود منم رفتم خداحافظی کردم با صدای بلند طوری که زهرا بشنوه گفتم سمانه جخت بشی که سمانه هم گفت ممنون یوسف جونم 

اومدیم خونه از اون روز تا حالا من هر وقت سمانه رو با سعید میبینم داغ دلم تازه میشه این داستانو برا این فرستادم که زهرا خانم شما هم یکی از این خواننده های این وب هستی و به احتمال زیاد داری داستان پسر عمو و خواهرتو میخونی فقط میخوام بگم باید خجالت بکشی از کاری که با خواهرت کردی از همه دوستان گل مخصوصا ارشیای عزیز که میدونم چقد برام زحمت کشید و چه شبایی تا دو شب نشست و حرفامو گوش کرد و ارومم کرد خیلی تشکر می کنم و امیدوارم جواب محبت هاتو بدم و ارزو می کنم این بشه کلبه ایی برا دلشکته های این سرزمین.


 خداحافظتون. یوسف 

منبع: برنامه اندروید داستان شب

http://play.google.com/store/apps/details?id=com.peyman.dastan

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.

 

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

 

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

 

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

 

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

 

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

 

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

 

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

 

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

 

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

منبع: برنامه اندروید داستان شب

http://play.google.com/store/apps/details?id=com.peyman.dastan

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.


ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.


7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.


دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت


منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.


ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.


یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.


بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.


ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود. 

منبع: برنامه اندروید داستان شب

http://play.google.com/store/apps/details?id=com.peyman.dastan

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:


تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم !!! 

منبع: برنامه اندروید داستان شب

http://play.google.com/store/apps/details?id=com.peyman.dastan


  •  

    اندوه طرفداران پرسپولیس بعد از شکست (عکس) 1395/11/24

    هواداران پرسپولیس که برای برگزاری یک پیروزی قاطع در دربی به ورزشگاه آمده و سمت سرخ ورزشگاه را پر کرده بودند با شکستی باورنکردنی به خانه بازگشتند.

  • مظفری: گل سید جلال خطا بود!
     

    مظفری: گل سید جلال خطا بود! 1395/11/24

    نوید مظفری کارشناس داوری وداور قدیمی ،گل دوم پرسپولیس را باطل اعلام کرد .

  • محرمی ستاره ارتش سرخ در روز بد تیم
     

    محرمی ستاره ارتش سرخ در روز بد تیم 1395/11/24

    صادق محرمی در روزی که اکثر بازیکنان پرسپولیس در حد و اندازه های خود ظاهر نشدند، توانست نمایش تاثیرگذاری ارائه دهد.

  • رحمتی- سیدجلال؛ درگیری دوستان صمیمی
     

    رحمتی- سیدجلال؛ درگیری دوستان صمیمی 1395/11/24

    دربی 84 به زیبایی هر چه تمام تر رو به پایان بود تا اینکه کاپیتان دوتیم و دوستانی قدیمی بازی را به چالشی نه چندان زیبا رو به رو کردند.

  • سامبای برزیلی‌های استقلال در آزادی
     

    سامبای برزیلی‌های استقلال در آزادی 1395/11/24

    دو بازیکن استقلال پس از پایان بازی در جشنی دو نفره رقص سامبا برگزار کردند.

  • پرسپولیس بدون جشن ایلسندی
     

    پرسپولیس بدون جشن ایلسندی 1395/11/24

    بازیکنان پرسپولیس بعد از شکست و سوت پایان بازی خیلی زود مسیر رختکن را در پیش گرفتند.

  • رکوردهایی که در یک نیمه باطل شد 
     

    رکوردهایی که در یک نیمه باطل شد  1395/11/24

    باخت پرسپولیس برابر استقلال باعث شد همه رکورد هایی که پرسپولیسی ها  در صدد شکستن آنها بودند باطل شود .

  • شکست سد دفاعی پرسپولیس در دربی
     

    شکست سد دفاعی پرسپولیس در دربی 1395/11/24

    سد دفاعی پرسپولیس که در 20 دیدار اخیرش تنها 5 گل دریافت کرده بود، با سه گل دربی شکست تلخی را متحمل شد.

  • در جنگ سید وسید؛ زد و زد و گل 
     

    در جنگ سید وسید؛ زد و زد و گل  1395/11/24

    مهدی رحمتی که در دقایق پایانی با وقت کشی های خود موجب عصبانیت بازیکنان پرسپولیس شده بود، در نهایت از زمین اخراج شد.

  • روز خوب اسماعیلی با تعویض تمام شد
     

    روز خوب اسماعیلی با تعویض تمام شد 1395/11/24

    هافبک گلزن استقلال در دقایق پایانی بازی با تصمیم منصوریان از زمین مسابقه خارج شد.

  • درگیری مجدد مهدی رحمتی و مسلمان
     

    درگیری مجدد مهدی رحمتی و مسلمان 1395/11/24

    مهدی رحمتی و محسن مسلمان که در فصل گذشته نیز درگیری لفظی با یکدیگر داشتند، در جدال هشتاد و چهارم نیز با یکدیگر دچار چالش شدند.

  •  

    برزای رفیعی را ناک اوت کرد (عکس) 1395/11/24

    هافبک استقلال در بازی امروز توانست به خوبی جلوی هافبک خلاق پرسپولیس را بگیرد.

  •  

    مهار با ارزش رحمتی برای حفظ دربی 1395/11/24

    واکنش بسیار خوب رحمتی در موقعیت تک به تک با طارمی آبی ها را در جریان بازی با روحیه نگه داشت.

  • حسینی اولین تعویض استقلال برای حفظ برد
     

    حسینی اولین تعویض استقلال برای حفظ برد 1395/11/24

    مدافع جوان استقلال اولین تعویض سرمربی آبی ها برای حفظ نتیجه در دربی هشتاد و چهارم بود.

  •  

    سیستم امنیتی منصوریان روی نیمکت استقلال 1395/11/24

    سرمربی استقلال در بازی دربی حسابی حواسش به اتفاق های اطرافش هست.

  •  

    پاشنه‌آشیل بیرانوند (عکس)  1395/11/24

    علیرضا بیرانوند چهارمین گل این فصل خود را نیز از روی یک شوت از راه دور دریافت کرد.

  • ضربه‌ای که رکورد بیرانوند را شکست
     

    ضربه‌ای که رکورد بیرانوند را شکست 1395/11/24

    شوت از راه دور اسماعیلی طلسم 6 بازی کلین شیت پرسپولیس را بالاخره شکست.

  • تعویضی‌های منصوریان برای نیمه دوم آماده شدند
     

    تعویضی‌های منصوریان برای نیمه دوم آماده شدند 1395/11/24

    بازیکنان نیمکت نشین استقلال راهی رختکن نشدند و بدنهای خود را برای نیمه دوم گرم کردند.

  • حمله از راست؛ تاکتیکی که جواب داد
     

    حمله از راست؛ تاکتیکی که جواب داد 1395/11/24

    3 گل استقلال در نیمه اول از منطقه ای زده شد که پرسپولیس امروز در آن پست تغییرات اجباری را تجربه می کرد.

  • ترکی: داوری سخت بود اما دوران خوبی داشتم
     

    ترکی: داوری سخت بود اما دوران خوبی داشتم 1395/11/24

    داوری سابق فوتبال گفت: داوری سخت بود اما دوران خوبی داشتم و از فدراسیون و دپارتمان داوری تشکر می‌کنم.

  • نورافکن جنگجویی در میانه میدان استقلال
     

    نورافکن جنگجویی در میانه میدان استقلال 1395/11/24

    هافبک دفاعی جوان استقلال در تمامی جنگ های فیزیکی میانه میدان دربی حضور پر رنگی دارد.

  •  

    قمار برانکو در نیمه اول شکست خورد 1395/11/24

    استفاده از دو بازیکن در پست‌های غیرتخصصی باعث برتری غیرقابل پیش بینی استقلال در نیمه اول دربی 84 شد.

  •  

    قربانی ماشین گلزنی جدید استقلال در خط حمله 1395/11/24

    مهاجم بلند قامت استقلال با گلی که وارد دروازه پرسپولیس کرد در سومین بازی متوالی برای استقلال گلزنی کرده است.

  • جلسات رحمتی و پادوانی برای نظم استقلال
     

    جلسات رحمتی و پادوانی برای نظم استقلال 1395/11/24

    دروازه بان استقلال بارها با مدافع برزیلی این تیم در جریان بازی صحبت کرد تا نظم دفاعی این تیم بازگردد.

  • پر‌گل‌ترین نیمه اول تاریخ دربی 
     
  • وصیتنامه اسکندر مقدونی

    اسناد

    وصیتنامه اسکندر مقدونی پیدا شد.

    به گزارش "قدس آنلاین"، به گفته مورخ  لندنی، وصیتنامه  اسکندر مقدونی، سردار کبیر،   جلوی چشم بود، ولی طی قرن ها هیچ کس متوجه آن نشد.

    متخصصان  فقط  ۲۰۰۰  سال پس از  مرگ اسکندر مقدونی به  اهمیت  این سند پی بردند. پیام  تزار  به آینده  امپراطوری یونان — پارس اختصاص داشت که او رهبری می کرد. وی در وصیتنامه،   وارثان خود را  نام برده است.

    ثبوت  وجود «وصیتنامه»   در دستنوشته «تاریخ اسکندر مقدونی»   وجود دارد که در آن از  فتوحات بزرگ  تزار  نام برده می شود.   کتاب تاریخی — شبه تاریخی یونانی در باره اسکندر مقدونی  که  احتمالا  طی صد سال پس از مرگ قهرمان اصلی آن نوشته شد، حاوی اطلاعات فوق العاده با ارزش  در باره لشگرکشی های اسکندر مقدونی به  امپراطوری پارس  است.

    مورخان سال های طولانی  آخرین فصل  رمان را به عنوان جزوه سیاسی  تزار تلقی می کردند.   اما کارشناس دیوید  گرانت،   که پروژه  مطالعه  تاریخ حکومت  اسکندر کبیر  را  به جریان انداخت،   به این نتیجه رسید که  این تصور نادرست است.   تحقیقات همه جانبه  ثابت کرد که  فصل وصیتنامه  بر اساس  سند اصل نوشته شده بود، هر چند عمدا دچار تغییرات چاپی شده بود.

    گرانت در کتاب «در جستجوی وصیتنامه گم شده اسکندر کبیر» از کشف  خود صحبت می کند. به عقیده مورخان،   وصیتنامه اصلی  تزار،   توسط  ژنرال های با نفوذی  پنهان شده بود که  مناطق  امپراطوری را تحت کنترل داشتند.   زیرا اسکندر مقدونی،  الکساندر  چهارم پسر متیس که هنوز متولد نشده بود و  هرکول پسر بزرگش که  فرزند او و معشوقه اش بود را وارثان خود معرفی کرده بود.   ساکنان با نفوذ مقدونیه  پسران او را نپذیرفتند، زیرا دو رگه بودند.

    طی دهسال  پس از مرگ  اسکندر کبیر،   وصیتنامه اصل  بطور مخفیانه  بازنویسی شد و  بصورت اعلامیه پخش شد و فرماندهان  نظامی که با هم رقابت می کردند  سعی کردند مشروعیت خود را به اثبات برسانند.

    اگر گرانت  بشکل صحیحی  این سند را مورد تفسیر قرار داده باشد، پس می توان گفت جستجوی  وصیتنامه ۲۰۰۰ ساله  به پایان رسیده است.   مورخ تأکید می کند که  تغییرات زیاد در وصیتنامه  و تغییر آن به سبک  اعلامیه  تبلیغاتی سیاسی، اصل بودن این سند را مورد  شک قرار می دهد و آن را  به ثبوت شبه تاریخی مبدل  می سازد.

    گرانت متذکر شد: «با انجام تحقیقات به این نتیجه رسیدم که  محتوای سند  بر اساس  وصیتنامه اصل اسکندر مقدونی استوار است و  آن یکی از  اسناد  معتبر  نظامی — سیاسی  جهان باستان است».  بعلاوه این سند حاوی اشاراتی به توطئه  ژنرال ها بر  علیه اسکندر کبیر است.

    اسکندر مقدونی امپراطوری بزرگی ایجاد کرد که پس از مرگش از هم فروپاشید.   در دوران باستان،   اسکندر کبیر به عنوان  یکی از باعظمت ترین سلحشوران  تاریخ مشهور بود.

     ساخت شهرها توسط اسکندر  که در زمان حاضر، بزرگترین شهرها در  چند کشور هستند  و  استعمارات  یونان در  آسیا، رواج فرهنگ یونان باستان به شرق را  موجب شد.   اسکندر  بر اثر بیماری  سختی در سن ۳۳ سالگی  درگذشت.   بلافاصله امپراطوری او بین جانشینان — دیادوخوها (دسته ای از سرداران و خویشان و نزدیکان اسکندر مقدونی)  تقسیم شد  و دهها سال بین آنها جنگ  ادامه داشت.

    منبع: اسپوتنیک

    شجاعی

    گرشاسب، نام قهرمان غول کش اسطوره ای ایران است. شکل اوستایی نام وی، کرساسپه (Kərəsāspa) و در فارسی میانه کیرسسپ (Kirsāsp) است.

    در متون مذهبی زرتشتی، اوستا، کیرسسپ، به عنوان قاتل غول های وحشی مانند گاندارابا (Gandarəβa) و اژدهای شاخدار (Aži Sruvara) معرفی شده است. در متون بعدی زرتشتی آمده که کیرسسپ، در پایان جهان زنده شده و غول دهاگ (ضحاک) را شکست می دهد.

    کرساسپه، فرزند ثریته (Θrita) بوده و به خانواده سما (Sāma) تعلق دارد. ثریته در اصل نام یک خدا است.

     

    کرساسپه و غول شاخدار

    بر اساس کتاب مقدس زرتشتیان، اوستا، کرساسپه برای تهیه ناهارش بر روی تپه ای توقف کرد. کرساسپه نمی دانست که آن تپه در اصل، پشت یک اژدها به نام غول شاخدار است. وقتی گرمای آتشی که گرشاسپ با آن غذایش را می پخت به بدن اژدها رسید، از خواب  بیدار شد و کتری را انداخت. کرساسپه، ابتدا فرار کرد ولی دوباره برای کشتن اژدها برگشت.

    در متون بعدی (روایات فارسی و پهلوی)، جزئیات بیشتری به این داستان اضافه شد. بر اساس این روایات، غول شاخدار، اژدهایی بود دارای چندین شاخ و چشم ها و گوش های بزرگ و دندان هایی داشت که در بدن مردان فرو می کرد و آنها را می خورد. طول این اژدها به قدری زیاد بود که کرساسپه، به مدت نصف روز بر پشت آن دوید تا به سرش رسید و با گرزی که داشت او را از پای در آورد و کشت.

     

    کرساسپه و گاندارابا

    غول دیگری که کرساسپه با آن مبارزه کرد، گاندارابا بود (به فارسی میانه: گندارف (Gandarw) که هم ریشه با گنداروای (gandharva) هندی است ولی معنای هندی آن مشخص بوده اما در فرهنگ ایرانی معنی مطمئنی برای آن وجود ندارد). گندارف در دریا زندگی می کرد. همچنین به اندازه ای بزرگ و عظیم الجثه بود که می توانست 12 ولایت را به یک باره ببلعد و به اندازه ای بلند بود که وقتی برمی خاست، سطح دریای عمیق تا زانوهایش و سرش تا به خورشید می رسید. گندارف، کرساسپه را به داخل اقیانوس کشید و آنها به مدت 9 روز با هم نبرد کردند. در پایان، کرساسپه پوست گندارف را از بدن جدا کرد و او را در پوستش زندانی کرد و خسته از نبرد از همراهش axrurag خواست مراقب گندارف باشد و خودش بخوابد. اما این وظیفه، برای axrurag دشوار بود. اژدها این نگهبان و خانواده کرساسپه را به درون دریا کشید. وقتی کرساسپه بیدار شد، به سمت دریا هجوم برد و اسیران را آزاد کرد و گندارف را کشت.

     

    کیرسسپ و دهاگ

    در متنی زرتشتی آمده که غول دهاگ (ضحاک) که هم اکنون در قله دماوند در بند است در پایان جهان، زنجیرش را پاره می کند،کیرسسپ از خواب مرگ بیدار می شود (جسدش در برابر فساد، محافظت می شود) و دهاگ را از بین می برد و دو سوم جهان که توسط  دهاگ بلعیده نشده است را نجات می دهد.

     

    گرشاسپ در ادبیات فارسی

    گرشاسپ پادشاهی بوده که در بخش هایی از پرشیا (ایران) سلطنت می کرده است. نام وی در شاهنامه فردوسی هم آمده است. گرشاسب، به مدت بیش از 50 سال حکمرانی کرد و پس از آن، خانواده سلطنتی دچار جادوی تاریکی شدند و یکی پس از دیگری کشته شدند. در افسانه ها گفته شده گرشاسپ هایی (از نسل گرشاسپ) از خطر مرگ رهایی پیدا کردند ولی هنوز هم دچار جادو هستند. از گرشاسپ فقط در شاهنامه به میزان قابل ملاحظه ای نام برده شده است. در شاهنامه وی به صورت جد دور رستم ظاهر می شود که در دوره های همزمان با شاه فریدون می زیسته است. گرشاسپ پدر نریمان بوده که نریمان پدر سام و سام پدر زال بوده اند و زال نیز پدر رستم است.

     

    گرشاسپ در گرشاسپ نامه

    گرشاسپ، به وسیله اسدی طوسی نیز در اثر گرشاسپ نامه به زبان شعر توصیف شده است.

    در گرشاسپ نامه، گرشاسپ پسر اثرط (معادل اوستایی ثریته) و نوه شَم (در اوستا سما) است. شجره نامه وی به دیگر شخصیت هایی بر می گردد که در اوستا نام شان ذکر نشده است: شم، نوه طورگ، پسر سداسپ (Šēdasp) و سداسپ پسر تور است که تور پسر نامشروع جمشید از دختر کورنگ شاه زابلستان بوده است و زمانی که جمشید از قدرت خلع شد به دنیا آمد و از دست نیروهای ضحاک فرار کرد.

    ضحاک، به مدت 1000 سال حکومت کرد و زمانی که گرشاسپ به دنیا آمد، شاه بود. یک بار که ضحاک به زابلستان سفر کرد، گرشاسپ را دید و وی را تشویق به کشتن دیوی کرد که از دریا بیرون آمده بود و در کوه سکوند (Šekāvand) سکنی گزیده بود. گرشاسب مجهز به پادزهری خاص بر علیه سمی بود که دیو داشت و با سلاح های خاصی موفق به کشتن دیو شد. ضحاک تحت تأثیر دلاوری این پهلوان قرار گرفت و او را عازم هند کرد. در هند خراجگزار ضحاک از قدرت کنار گذاشته شده بود و پادشاهی شورشی به جای وی حکومت می کرد که از ضحاک تبعیت نمی کرد. گرشاسپ، شورشیان را شکست داد و برای مشاهده امور مورد علاقه اش مدتی در هند باقی ماند و در مباحثات فلسفی شرکت می کرد.

    گرشاسب، پس از برگشت از هند، از ملکه رم خواستگاری کرد و پدرش، اثرط را پس از شکست دادن پادشاه کابل مجدداً به تخت سلطنت برگرداند و شهر سیستان را بنا نهاد. وی، مخاطرات نابهنگام دیگری را در مدیترانه و در مبارزات خود در قیروان (شهری در تونس) و کردوبا، پشت سر نهاد.

    در هنگام برگشت به ایران، پدر گرشاسب فوت کرد و گرشاسپ، شاه زابلستان شد. اگرچه گرشاسب پسری از خود به جای نگذاشت، ولی نریمان را به عنوان وارث خود تعیین کرد که پدربزرگ رستم بود. این شعرنامه با نبردی دیگر و قتل دیوی دیگر و سپس مرگ گرشاسپ به پایان رسید.5

    متن زیر قسمتی از وصیت نامه ی منسوب به کورش کبیر است .

    امید که جوانان و تمامی اقشار جامعه در روزگار قحط صفا ، صمیمیت و احترام فرهنگ و منش نیاکانمان را ز نو بازیابند . نیک بیندیشند ، نیک بگویند و نیک رفتار کنند .

    « نیایش »


    ای خدا ، نیایش مرا که پایان زندگی من است بپذیر !


    سپاسگزارم که…………

    صداهایی به من نمودی که چه باید بکنم و ازچه چیزهایی بپرهیزم ،


    مخصوصا حق شناسم از اینکه هیچگاه از یاری خود مرا محروم نکردی .


    خدایا از شما خواستارم همسر و فرزندان ، دوستان و وطنم را سعادتمند بداری .



    « کورش »


    کورش فرزندان و دوستان وکارگزاران عمده ی پارس را به حضور طلبید ، چون همه حاضر شدند چنین گفت : آخر زندگانی من فرا رسیده ، چون در گذشتم شما مرا سعادتمند بدانید . دوستانم به واسطه ی نیکی های من خوشبخت و دشمنانم پست گشتند. پیش از من وطنم ، ایالتی گمنام از آٍسیا بود و اکنون که می روم « ملکه ی آسیا » است . تمام عمرم چنان که می خواستم گذشت . هیچ گاه تکبر یا شادی خارج از اندازه به خود راه ندادم ، اکنون که پایان عمرم رسیده ، خوشبختم که شما را زنده می بینم و دوستان و وطنم سعادتمندند .


    همیشه به یاد داشته باشید که در وطن ما نه فقط برادر کوچکتر به بزرگتر ، گذشت می کند بلکه در میان هم شهریها هم کوچکتر ؤ بزگتر را در راه رفتن ، نشستن و حرف زدن بر خود مقدم می دارد .


    شما ای فرزندان ! از کودکی آموخته اید که پیرمردان را حترام کنید ، چنانکه کوچکترها هم باید شما را احترام کنند


    پسرم ای کمبوجیه ! فراموش نکن که حفظ سلطنت به داشتن عصای سلطنت نیست بلکه مطمئن ترین و حقیقی ترین ، حافظان آن دوستان وفا دارند و به دست آوردن این دوستان به زرو میسر نمی شود ، زیرا وفا ثمر نیکی است .


    خدا ، حافظ این نظم ثابت و تغییر ناپذیر عالم است که جلال و عظمت آن فوق هر بیانی است . کار یا فکری نکنید که برخلاف تقدس و عدالت باشد .


    ای فرزندان ! چون مُردم جسد مرا در طلا نگذارید . زودتر آن را به خاک بسپارید که چیزی به از خاک نیست که شخص را با آن که بهترین چیزهای خوب و زیبا به بار می آورد و می پرورد ، مخلوط گردد . به پارسها و متحدین من بگویید ، دور قبر من جمع نشوند و به من تبریک گویند ، که بعد از این در امنیت و آرامش و دور از اثرات بد ، خواهم بود و به همه ی کسانی که در موقع دفن من حاضر خواهند شد هدایایی بدهید ، زیرا عادت بر این است که در موقع دفن شخص سعادتمند چنین کنند و آخرین حرف مرا فراموش نکنید ، اگر می خواهید به دشمنان زیان رسانید به دوستان نیکی کنید .



    ترجمه ی وصیت نامه ی کورش به زبان انگلیسی


    Praise


    Oh , God , accept my praise which is the end of life.


    I thank U for the revelation, which U give me in order to know what I should do, and what I shouldnt do , I thank U specially because U have never deprived me of your help .


    Oh God , I beg thee to prosper my wife , children , friends and fatherland.


    (Koorosh)


    Koorosh ( Kurosh ) requested the presence of his children, friends and the main agents for Pars. When they became present ,he said: now this the end of my life . When I die, U should know that I“ve achieved prosperity. Because of my benevolence, my friends are prosperous while my enemies are humiliated. Before I was born, my fatherland was an unknown province of Asia, but now that I leaving this world, it is the queen of Asia. I spent all my life, as I wanted to, I have never fallen extremely happy or proud. Now, that is the end of my life, I am happy to see U alive. I am also so glad to see my friends and fatherland prosperous. U should always remember that in our fatherland, not only does the younger person should respect the older one in any aspect such as walking, sitting and talking.


    My children, since childhood, U has learned to respect the old man as U expects the younger person to respect U.


    My son Kambugiyeh do not forget that the maintenance of the region is not to have the scepter but the faithful friends are the most confident and the realest preservers of the region and it is not easy to make friends with these true people, because the trust is the result of goodness.


    God is the preserver of this fixed and unchanged order of the world, which its greatness is beyond the any expression.


    Do not commit a crime, which is against the law (justice).


    My children (sons), when I die, do not put my corpse into gold. Burry it as soon as possible. There is nothing better than the soil, because the person connected to a substance, which grows up the most beautiful matters. Tell the Pars and my alley not to gather round my grave but congratulate me because, from now on ward, I will live peacefully and be away from the sins.


    Give gifts to all the people who are present at my burial ceremony before their going because when a prosperous person is going to be buried, this action should be done.


    Do not forget my last advice: IF U WANT TO OVERCOME THE ENEMY, YOU SHOULD TRY TO TREAT FRIENDS KINDLY AND WELL.


    *The above text is part of will attributed to Koorosh the Great and selected for readers because of moral and important points



    شهر سوخته کجاست ؟ این مردم موفق و دانا چه کسانی  بودند ؟ اینان چرا و چگونه همگی یکشب در آتش سوختند ؟؟ مردم شهر سوخته در 3 هزار سال پیش چگونه به این همه علم و پیشترفت رسیده بودند ؟؟ آیا علم آنان از خارج از کره زمین به آنها آموزش داده شده بود ؟؟

    آیا مردم شهر سوخته با موجودات فضایی در ارتباط بودند ؟؟

    اینها سوالاتی است که باستان شناسان طی سالها تحقیق هنوز به نتیجه ای نرسیدند و نمی دانند مردم این شهر عظیم و مدرن و پیشترفته در 3000 سال پیش از کجا آمده بودند و چگونه به این همه علم و دانش رسیده بودند و چگونه طی یک شب همگی در آتش سوختند و نابود شدند ؟؟!!!!!!

    مقاله زیر تفسیر و توضیحی علم است در مورد تمدن شهر سوخته در سیستان و زابل شهر دلیران و سرزمین رستم و سهراب و تاریخ بزرگ بشری:

    شهر سوخته در ساحل رودخانه ی هیلمند و ۵۶ کیلومتری شهر باستانی زابل قرار دارد.شهری که نقش بسیار مهمی در ایران باستان داشته است.زادگاه رستم و پهلوانان نامی ایران زمین.اگرچه امروز بخش اعظم تمدن ایران باستان و رودخانه ی هیلمند در کشورهای پاکستان و افغانستان قرار گرفته است.
    سیستان جایی است که توانست تا قرنها خصلت مرد پروری خود را حفظ کند و در سده های نزدیک به مولف تاریخ سیستان عیاران و جوانمردانی چون یعقوب لیث بپرورد .

    شهر سوخته از نظر زمانی هم زمان با تمدن سومر در بین النهرین و تمدنهای هاراپا و موهنجودارو در شمال غربی پاکستان بوده است . بسیاری از باستان شناسان معتقدند که مردم این ناحیه از همان نژاد سومر یا آنوناکی بوده اند که از سیاره ی نیبیرو به زمین آمده بودند. شباهت مجسمه های یافت شده با آنچه که در هاراپا وموهنجودارو وجود دارد این نظریه را اثبات می کند علاوه بر اینکه ابزارها و علوم پیشرفته ای که در شهر سوخته وجود دارد حکایت از شهری بزرگ و تجاری در ۶۰۰۰ سال پیش می کند.

    نژاد و زبان مردم شهر سوخته :

    علی رغم پیدا کردن بیش از ۴۰۰۰۰ اسکلت در گورستانهای این شهر هیچ کس موفق به شناسایی نژاد مردمی که در این ناحیه می زیستند نشده است.
    همین مشکل در خصوص شهرهای باستانی هاراپا و موهنجودارو نیز وجود دارد و در نتیجه باستان شناسان را به این باور سوق داده است که مردم از همان نژاد ناشناس سومری بوده اند که به مناطق خوش آب و هوای زمین در کنار رودخانه های عظیم کوچ می کردند و با یکدیگر ارتباطات  تجاری می داشته اند.علاوه بر این جثه ی عظیم اسکلتها پس از پوسیده شدن در طول ۶۰۰۰ سال باز هم این باور را تقویت می کند که پهلوانان عظیم الجثه ی ایران باستان همچون گیو - گودرز - گرشاسب - سام و نریمان و رستم از همان نژاد بوده یا دورگه بوده اند.

    در اسکلت های کشف شده افرادی با بلندی قد بین 3 تا 4 متر نیز کشف شده است . یکی از بزرگترین اسکلتهای کشف شده در جهان در شهر سوخته کشف شده که متعلق به یک مردی بین 35 تا 40 ساله است که دقیقا" 5 متر و بیست و یک سانتی متر قد داشته که این بلند ترین اسکلت دیده شده در عصر باستان است!!!

    زبان مردم شهر سوخته و به طور کلی مردم نواحی بلوچستان و زابلستان باستان نا شناس باقی مانده و کسی قادر به رمز گشایی نوشته ها و مهرهای کشف شده نیست.اما آنچه مسلم و قابل اثبات است این است که زبان پهلوی و زبان اوستایی از جمله زبانهایی بوده اند که توسط برخی قبایل و سلسله های باستان تکلم می شده اند و همچنان امروز به ما رسیده اند.

    تجارت:

    شهر سوخته(ایران باستان) به کشورهایی همچون سومر -هاراپا- موهمجودارو و مصر وسایل صنعتی و جواهرات و وسایل تزیینی صادر می کرده است.دین مردم شهر سوخته :

    به غیر از تعدادی مجسمه ی بت مانند از خدایان مونث و چند پیکره ی مرد که گمان می رود طبقه ی روحانی را نشان دهد علائم دیگری یافت نشده که بتوان دین اصلی مردم را مشخص کرد . اما در جدیدترین کاوشها ساختمان یک معبد بسیار بسیار بزرگ کشف شده است که به زودی پاسخ به این سوال را خواهد داد. 

    قربانی کردن انسان:

    در قبرستانهای شهر سوخته اجسادی پیدا شده است که نشان می دهد آنها طی مراسمی قربانی شده بودند، در یکی از قبرها ۱۳ سر قطع شده به صورت دایره وار و به همراه هدایا و وسایل تزیینی پیدا شده است که نشان از نوعی مراسم مذهبی دارد. همچنین در چند قبر دیگر اسکلتهایی یافت شده که جمجمه ی آنها در بین پاها و جدا از بدن قرار گرفته.از آنجا که این اجساد با احترام و به همراه هدایا دفن شده اند احتمال قتل و یا شکنجه وجود ندارد بنابراین می توان آن را قربانی تلقی کرد (همانند قوم مایا )


    آب و فاضلاب :

    سراسر شهر سوخته دارای سیستم پیشرفته ای برای انتقال آب به منازل و سطح شهر است و جنس لوله ها از سفال خاصی است.چیزی که در تمدنهای بسیار پیشترفته مانند عیلامیها و هخامنشیان می بینیم و از یک قوم کوچک بسیار بعید است که اینقدر به مسئله بهداشت و تامین مصرف مردم و ساکنین اهمیت می دادند.
    !!

    شهر سوخته در منطقه ای کاملا غیر زلزله خیز ( حتی تا امروز) بنا شده ( درست مانند تمدنهای سومر-مصر و دره ی سند ). به این دلیل سوخته خوانده می شود که ۲ بار به طور کامل سوخته شده اما باز ساخته شده است و ناگهان بدون هیچ نشانی در ۲۱۰۰ سال پیش از میلاد تخلیه شده است. دقیقا هم زمان با نا پدید شدن تمدن های دری ه سند ( یعنی هاراپا و موهمجو دارو ) .

    طبق کتیبه های آشور باستان این دقیقا همان تاریخی است که آنوناکی ناگهان زمین را ترک کردند . دلیل این خروج ناگهانی در کتب عهد عتیق و متون باستان تغییر ناگهانی آب و هوای زمین از مرطوب به خشک بوده است . تمامی مناطقی که این تمدنها در آن به وجود آمده بود به دلیل تغییر مدار زمین گرم و خشک شدند و این موجودات (آنوناکی) برای حیات به محیطی بسیار سبز و مرطوب نیاز داشته اند. از این رو ناگهانی ناپدید می شوند اما انسانهای دو رگه که از آمیزش آنوناکی و مردم زمین به وجود آمده بودند در زمین باقی ماندند که احتمالا همین انسانها سلسله های مشهور و پادشاهان و پهلوانان را تشکیل می داده اند.

    بهر حال این منطقه و تمدن اعجاب انگیزچیزی حدود 4500 سال پیش بر اثر یک آتش سوزی عظیم ، انقدر عظیم که نمی توانسته کار حمله احتمالی قومی به این منطقه باشد این شهر را از بیم برده است . این آتش سوزی می تواند آتش سوزیهای عظیم ناشی از گرم شدن زمین ، یک جنگ ویرانگر ، و یا صاعقه های بزرگی بوده که توانسته شبانه و طی چند روز یک شهر را کاملا" تبدیل به خاکستر بنماید ...
    شهر سوخته به علت رمزها و رازهای بسیار بهشت باستان شناسان معرفی شده و هر روز چیز تازه ای برای کشف شدن دارد...اینان چه کسانی بودند !؟

    اسکلت کامل پیدا شده از یک دختر 14 ساله که مورد  جراحی مغز قرار گرقته است...چهره این دختر توسط اندام شناسان باستان شناس در تصویر زیرباز سازی شده است .

    محل کشف اسکلتهای مورد جراحی قرار گرفته به همراه وسایل زینتی و چند کوزه

    پزشکی پیشترفته مردم شهر سوخته و احتمال روابط آنها با موجوداتی غیر زمینی و مدرن :

    اگرچه تاکنون نشانی از سفینه های این مردم یافت نشده و یا مدارکی دال بر ارتباط این مردم با موجودات فضایی !! ( اگر هم یافت شود به من و شما گزارش نمی دهند ! ) جالب است دلایلی را که باستان 
    شناسان رابطه این مردم را با موجوداتی پیشترفته و یا شاید غیر زمینی رد نمی کنند و بر پایه یک فرضیه وجود افرادی پیشترفته در کره زمین را ممکن می دانند را بدانید :

    اولا: تعداد محدودی اسکلت در شهر سوخته کشف شده که جمجمه ها و اعضای بدن آنها اصلاشباهتی به انسان کامل ندارد و بیشتر شبیه موجوداتی انسان نما می باشد.
    این اسکلت ها از نظر ظاهر و فیزیک کاملا با اسکلت یک انسان متفاوت بوده و درست شبیه و نقاشیهای موجود از موجودات فضایی است !


    دوما : علم و پیشترفت تکنولوژی این قوم کوچک در 5 هزار سال پیش آنقدر مدرن و امروزی بوده که باستان شناسان حتی در دوران های بعدی تاریخی مانند دوران با عظمت هخامنشیان که ایرانیان به علومی مانند پزشکی ، ستاره شناسی و دیگر علوم آشنایی داشتند دیده نشده است . مثلا" عمل جراحی بسیار ظریف معز یک زن که شما در تصاویر فوق مشاهده می کنید...بسیار جای تعمق و تعمل دارد!!! چرا که ما حتی در دوران ساسانی که دانشگاه علوم پزشکی در جندی شاپور (دزفول کنونی ) داشتیم همچین پیشرفتهایی در علم پزشکی نکرده بودیم و گزارشاتی مبنی بر جراحی مغز و یا جراحی چشم و یا ساخت چشم مصنوعی نداشتیم.
    تعجب باستان شناسان و مورخین به این خاطر است که در ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد جراحی مغز و کار گذاشتن چشم مصنوعی انجام می شده است.تصویری که در این صفحه می بینید، جمجمه ی دختری ۱۴ ساله را نشان می دهد که به دلیل بیماری مغزی جراحی شده بوده است. پیش از این تصور می شد که تنها مصر باستان دست به جراحی می زدند (بر اسای نوشته های پزشک مخصوص فرعون ، سینوه
    ه پزشک مصری).

    همچنین این تصویر اسکلت زنی ۳۵ ساله را نشان می دهد که از چشم مصنوعی استفاده می کرده . جنس این کره ی چشم نا مشخص است و توسط تارهای بسیار باریکی از طلا به عصبهای چشم متصل شده بوده است.

    کشف اسکلت یک زن متعلق به حدود 4 هزار سال پیش که  یک چشم وی مصنوعی بوده و مورد جراحی بسیار عجیب و ظریف و پیشترفته قرار گرفته است.

    کشف چشم مصنوعی به گزارش استاد سجادی :
    مطالعات اولیه نشان داده اند که چشم چپ زن تنومند مدفون در قبر شماره 6705 مصنوعی بوده است .سن این زن بین 25 تا 30 سال تخمین زده شده است .بررسی بیشتر توسط پزشکان مشخص نمود که زیر تاق ابروی زن مذکو آثار آبسه و چرکی و جراحی داشته است .به علت طول زمان زیادی که بخش زیرین چشم مصنوعی با پلک چشم در تماس بوده آثار ارگانیکی پلک چشم بر روی پروتز مصنوعی مشخص است .جنس این چشم مصنوعی یا پروتز کاملا هنوز مشخص نگردیده است اما به نظر می رسد از جنس قیر طبیعی با مخلوط یک نوع چربی حیوانی درست شده است . وسط این پروتز خالی است که چشم از داخل آن پیدا بوده است .بدنه چشم مصنوعی با نوعی مفتول طلایی احاطه گردیده و توسط 2 سوراخ موازی به چشم این زن پیوند زده شده بودند.نقشی که در روی این چشم مصنوعی طراحی شده دقیقا شبیه به مویرگهای ریز داخل چشم انسان می باشد. ضمنا به همراه اسکلت این زن عجیب تعدادی لوازم مانند : یک کیسه چرمی ، یک آینه مفرغی ، وتعدادی مهر های تزئینی و تعدادی ظروف سفالی کشف شده است.زمان فوت و درگذشت این زن با استفاده از کربن 14 و مطالعات آزمایشگاهی حدود 3هزار سال قبل از میلاد مسیح تائید شده است.

        

    تصویر بازسازی شده چهره زنی که با یک چشم مصنوعی در 4 هزار سال پیش زندگی می کرده و توسط پزشکان آن دوره مورد جراحی زیبایی و بازسازی قرار گرفته است.

    زنان شهر سوخته :

    تازه ترین یافته های باستان شناسان در گورهای شهرسوخته حاکی از این است که زنان شهر سوخته لباس های زیبایی شبیه به ساری می پوشیدند. و به آرایش و زیورآلات قیمتی اهمیت می داده اند.

    پروتز یا چشم مصنوعی که در داخل جمجه یک اسکلت زن در 4 هزار سال که به تازگی کشف گردید و جهانیان را شگفت زده کرد!!
    این پروتز و محلهای بخیه بر روی آن دیرینه شناسان را با پزشکانی متبحر و عجیب مواجه کرده که این قوم ناشناخته وعجیب ولی پیشترفته در 4 هزار سال پیش در کشور ایران چگونه می توانستند عملهای جراحی به این ظرافت و دقت انجام بدهند؟!!؟

    یکی دیگر از عجایب شهر سوخته !!
    یک اسکلت کشف شده که مورد جراحی مغز قرار گرفته استبا کشف این اثر پیشینه پزشکی در ایران به بیش از 4000 سال می رسد. جراحی مغز به این شکل هنوز در هیچ جایی از کره زمین با ساده ترین وسایل موجود و بدون تجهیزات اتاق عمل دیده نشده است ؟؟!!!؟؟!!؟

    تاس های بازی کشف شده به همراه تخته نرد در شهر  سوخته!!؟؟ نکته جالب اینکه اولا چه تفکر عظیم و پویایی در این مردم وجود داشته و دوم اینکه چقدر شبیه با وسایل امروزی است؟!!؟؟

     

    وسیله ای بازی شبیه به تخته نرد که دارای تاس و مهره هایی شبیه به تخته نرد امروزی بوده است.
    گزارش استاد سجادی باستان 
    شناس ایرانی از کشف تخت نرد باستانی :

    به تازگی از گور باستانی موسوم به شماره ۷۶۱ قدیمی ترین تخت نرد جهان به همراه ۶۰ مهره آن
    در شهر سوخته کشف شد، بسیار قدیمی تر از تخت نردی که در گورستان سلطنتی اور در بین النهرین کشف شده بود.
    آقای سجادی گفته که این تخت نرد از چوب آبنوس و به شکل مستطیل است. چون آبنوس در سیستان و بلوچستان نمی روئیده و مشخص است که از هند وارد شده است.
    روی این تخت نرد، ماری که ۲۰ بار به دور خود حلقه زده و دمش را در دهان گرفته، نقش بسته است.
    به نظر می رسد که چنین طرحی هم به موضوع های فرهنگی و فلسفی هند مربوط باشد، چرا که چنین علامتی در فرهنگ هند به معنی مرکز انرژی های حیاتی در بدن انسان است.
    این تخت نرد ۲۰ خانه بازی و ۶۰ مهره دارد. مهره ها که در یک ظرف سفالی در کنار تخت نرد قرار داشتند از سنگ های رایج در شهر سوخته یعنی از لاجورد، عقیق و فیروزه است.
    به نظر آقای سجادی این تخت نرد ۱۰۰ تا ۲۰۰ سال قدیمی تر از تخت نرد بین النهرین است و به همین دلیل او فکر می کند این بازی از شهر سوخته به تمدن بین النهرین رفته است. گروه تحقیق و کاوش هنوز روش بازی با این تخت نرد را نیافته است.

    خاکستر جسد یک انسان 3 هزار ساله در شهر سوخته که در  هنگام آتش سوزی در هنگام نیایش و یا خواب بسر می برده است.
    کشف یک گور قدیمی در شهر سوخته متعلق به یک زن و شوهر . اینان مدتی قبل از آتش سوزی و نابودی همیشگی شهر سوخته از دنیا رفته بودند. جالب است بدانید هنوز دستبند و زیور آلات زن به همراه اسکلت مشخص بود و با نگاه اول مشخص می شد که کدام زن و کدام مرد هستند...سن تقریبی این دو حدود 30 سال بوده و چنان عاشقانه در بغل و کنار یکدیگر بخاک سپرده شدند که گویی در آن دنیا نیز با یکدیگر خواهند بود.
    در کنار آنها مقداری غذا و لوازم مورد نیاز در آن دنیا برایشان گذاشته شده ؟!!
    مهرهای کشف شده در شهر سوخته:

    این مهرها که جهت شناسایی افراد مهم ،یا حکومتی و یا برای شناخت تجار معروف در طول تاریخ استفاده می شده است . تا کنون این مهر ها بیشتر در حفاریهای دوران هخامنشی کشف گردیده بود .
    این مهر ها برای فرمان های حکومتی و شناسایی مالاتجاره استفاده می گردیده است.
    نکته قابل توجه اینکه با کشف تعداد زیادی از این مهر ها معلوم گردید که ساکنان شهر سوخته چنان پیشترفته بودند که از تجارت و سلسله مراتب اجتماعی کاملا" برخوردار بودند و چنان طبقات اجتماعی جالب و پیشترفته ای داشتند که افراد با توجه به موقعیتشان نسبت به یکدیگر از برتری و شناسایی خاصی برخوردار بودند.

    یک فقره شانه بسیار جالب که در کوره به شکل ماهرانه ای ساخته شده است.
    این اثر نشانه ای از نوع تفکر و رفتار اجتماعی ساکنان ایران زمین در 4 هزار سال پیش می باشد.
    باستان شناسان از روی همین اثار مکشوفه با عمق و عادات و تمدن یک ملت پی می برند.

    یکی از قدیمی ترین نقوش متحرک بدست آمده در جهان:

    ، جالب است بدانید این ظرف سفالی پس از کشف ، سر و صدای عجیبی به پا کرد و دقیقا" پس از انتشار خبر این اثر جالب این کوزه ناپدید شد و هم اکنون کسی جای آن را نمی داند !!

    تکه ای از سر یک مجسمه شبیه به گربه که با ظرافت تمام  طراحی و نقاشی شده است.

    کشفی که باستان شناسان را متحیر کرد !! کشف قدیمیترین تصویر متحرک که بر روی یک سفال با استادی هر چه تمام تر  به تصویر کشیده شده . در این تصیر یک بز کوهی یا گوزن در حال جهش به سمت یک درختچه برای خوردن گیاه آن می باشد.

    یک نمونه پارچه کشف شده از لباس یک انسان و شهروند شهر سوخته در 44 هزار سال پیش . جالب است بدانید در آن زمان  ساکنین این شهر لباس کامل بر تن می کردند.

    سفالهای کشف شده در شهر سوخته : این سفالها همگی رنگی بوده و با رنگهای طبیعی در 4 هزار سال پیش لعاب داده شده است.

    لیست اشیائی که تاکنون در منازل و قبرهای شهر سوخته پیدا شده :
    -مهرهایی از جنس لاجورد و صدف و فیروزه

    -سفال با امضای سفالگر بر روی آن !

    -خانه ی معمولی با چند اتاق خواب و اتاق نشیمن

    -چکش مفرغی- مسی -سوزن

    -کاسه های مرمری

    -شهرکهای مسکونی و ساختمانهای همگانی همچون آپارتمان!

    -اشیای وارداتی از تمدن هاراپا و سند که ارتباط این تمدنها را ثابت می کند.

    -النگوهاو مهره ها و پیکره های انسانی

    -بذر خربزه - حبوبات - ماهی خشک کرده -برنج برای خوراکی-بذر زیره ی کرمانی

    -کوره های سفالگری و کوره های ذوب فلزات

    -دکمه- تبر -بند کفش-قلاب- شانه ی سر- خط کش با دقت نیم میلیمتر !

    -طناب -سبد- لباس- تخم حشرات -ناخن و مو ( که در هیچ نقطه ی باستانی تا به حال یافت نشده و نشان می دهد که این قسمت از ایران کاملا دست نخورده باقی مانده است).

    منبع: سرزمین پارس