مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

۴۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر کسی در راهروهای بناهای قدیمی قدم بزند به وضوح صدای شکسته شدن شیشه و خرد شدن سنگ‌ها را می‌شود.

کمی بعد هم صدای گریه یک زن در سکوت شهر می‌پیچد...


بهانگاره یکی از عجیب‌ترین شهرهای هندوستان است؛ شهری قدیمی، متروکه و خالی از سکنه که در حاشیه پارک جنگلی ساریسکا در ایالت راجستان  قرار گرفته. ترس و وحشتی که خرابه‌های این شهر به دل انسان‌ها می‌اندازد و داستان‌هایی که درباره ارواح سرگردان آن نقل می‌شود این روزها توریست‌ها و گردشگران ماجراجو و کنجکاو زیادی را به این منطقه می‌کشاند.البته این شهر قدیمی فقط تا قبل از غروب خورشید شلوغ است چون هیچ کس جرأت ندارد بعد از غروب آفتاب به این منطقه قدم بگذارد.


 این موضوع آن‌قدر جدی است که حتی در مدخل ورودی شهر هم به آن اشاره شده؛ جایی که روی یک تابلو با حروفی بزرگ نوشته شده «ورود به شهر بهانگاره بعد از غروب آفتاب ممنوع است!»    این هشداری است که مقامات دولتی به گردشگران داده‌اند چرا که خیلی‌ها می‌گویند بهانگاره محل زندگی ارواح و اشباح سرگردانی است که شب‌ها بیرون می‌آیند.

 اشباح این شهر به اندازه‌ای مشهور شده‌اند که حتی سازمان باستان‌شناسی هند در این شهر هیچ دفتری ندارد، درحالی‌که 

داستان مانیک نفرین شده

نیمه شب یکی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود

آلفرد نگهبان قبرستان در حالی که با یک دستش فانوسی را گرفته بود و با دست دیگر قلاده سگش را به آرامی جلوی اتاقکش قدم میزد.

چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری که روبرویش بود نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت: . . .

شیطنتهای ما-داستان جنی....

شیطنتهای ما-داستان جنی...(خاطره) ،، 
یک سال عید همگی به خونه ی خالم تو کرج رفته بودیم و همه ی بچه های خاله ها دور هم جمع و مشغول خوشگذرونی و خنده بودیم که یهو برقهارفت...
بعد از مدتی که دنبال شمع و کبریت و اینا گشتیم،یک محفل معنوی ساختیم و همه در پرتو ی نور شمع،خاله ی بزرگمون رو مجبور کردیم که داستانهای جنی و ترسناک برامون بگه،همگی غرق لذت 8->8->و گاهی شوخیهای گاه و بی گاه و ترسوندن هم بودیم که باروشن شدن چراغها و اومدن دوباره ی برق،لذتمون نا تمام موند و آه از نهاد همه مون به آسمان رفت...

«اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود