روح از جسم برایان خارج شد٬ برایان بیدار شد٬ ترسی در وجودش موج میزد. ترسی عجیب که دلیلش را هم نمیدانست.
نفس عمیقی کشید و گفت:بچه ها بیایید فقط از این خونه بریم.
ریچاردس گفت:آنجلا کبریت کجاست؟
آنجلا جیب هایش را گشت اما کبریت را پیدا نکرد و گفت:وای بچه ها کبریت تو زیرزمین از جیبم افتاده.
برایان نگران شد و گفت:من میرم بیارمش٬ کسی هم با من نیاد.
تنهایی به سمت زیر زمین رفت.از زیرزمین صدا های جیغ و فریاد میامد. اما برایان هیچ ترسی نداشت.وارد زیرزمین شد و کبریت را پیدا کرد و
- ۰ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۳