مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود


مرتضی مطهری
در حال سخنرانی در حسینیه ارشاد
زادروز ۱۳ بهمن ۱۲۹۸
فریمان، ایران
درگذشت ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ (۵۹ سال)
تهران
آرامگاه حرم حضرت معصومه مسجد بالاسر، قم
محل زندگی فریمان، مشهد، قم و تهران
ملیت ایرانی
پیشه استادی دانشگاه تهران
نقش‌های برجسته نظریه‌پردازی جمهوری اسلامی ایران
لقب آیت‌الله - استاد - معلم شهید
دین اسلام
مذهب شیعهٔ دوازده‌امامی
آثار متعدد
فرزندان علی، محمد، مجتبی، فریده، وحیده، حمیده، سعیده
والدین شیخ محمدحسینی



مرتضی مطهری (زادهٔ ۱۳ بهمن ۱۲۹۸ در فریمان - ترور شده ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ در تهران) روحانی شیعه، استاد فلسفهٔ اسلامی و کلام اسلامی و تفسیر قرآن، عضو هیئت موتلفه اسلامی و از نظریه‌پردازان نظام جمهوری اسلامی ایرانبود.

وی قبل از انقلاب ۵۷ استاد دانشگاه تهران بود.[۲][پیوند مرده]بعد از انقلاب به ریاست شورای انقلاب منصوب شد.

سید روح‌الله خمینی علاقه زیادی به وی داشت، تا بدانجا که بعد از مرگش گفت:

«مطهری پارهٔ تن اسلام و حاصل عمر من بود.»

در ادبیات جمهوری اسلامی ایران از وی با عنوان «معلم شهید» یاد می‌شود.

زندگی‌نامهویرایش

کودکی و نوجوانیویرایش

مرتضی مطهری در ۱۳ بهمن ۱۲۹۸ در شهر فریمان از توابعمشهد در خانواده‌ای روحانی با اصالت سیستانی[۵] زاده شد. پدرش شیخ محمد حسین کیخا (مطهری)، نوه شیخ محمد علی کیخا از معتمدین سیستان از دهکده کنگ پیرانبخش پشت‌آب شهرستان زابل بود. شیخ محمد علی کیخا بیش از یک قرن پیش برای نزدیکی بیشتر به حرم امام رضاو حوزه علمیه مشهد از شهرستان زابل در استان سیستان و بلوچستان به شهرستان فریمان در استان خراسان مهاجرت کرد. مرتضی مطهری در کودکی برای فراگیری دروس ابتدایی به مکتبخانه رفت. در سن دوازده سالگی به حوزه علمیه مشهد رفت و به تحصیل مقدمات علوم اسلامی پرداخت. در سال ۱۳۱۶ برای تکمیل تحصیلات خود عازمحوزه علمیه قم شد. اندکی پیش از سفر مطهری به قم،عبدالکریم حائری یزدی، بنیانگذار حوزه علمیه درگذشته بود و ریاست حوزه را سه تن از مدرسان بزرگ آن سید محمد حجت، سید صدرالدین صدر و سید محمدتقی خوانساریبه عهده گرفته بودند.

گفتنی است مرتضی مطهری که از شخصیت‌های مهم در انقلاب اسلامی است به عنوان یک شخصیت سیستانی کمتر شناخته می‌شود. پدربزرگِ مرتضی مطهری یعنی آخوند ملا محمد علی کیخا، از علمای برجسته سیستانی بوده که به همراه خانواده خویش یعنی پدر مرتضی مطهری به منطقه خراسان کوچ می‌کنند و برای همین ایشان کمتر به عنوان یک سیستانی شناخته شده‌اند[۶] حاج شیخ محمد حسینی، پدر مرتضی مطهری از شخصیت‌های مورد توجه در روستای فریمان بوده است. پدر مطهری از شاگردان آخوند خراسانی بوده است و برخی همچون آیت‌الله مرعشی نجفی از وی تمجید کرده‌اند. پدر مطهری در سال ۱۳۵۰ شمسی در سن ۱۰۱ سالگی فوت کرد. مادر مرتضی مطهری نیز دارای حافظه‌ای قوی و قدرت بیان بالا بود. گفته می‌شود که مادر وی اطلاعاتی دربارهٔ طب سنتی داشت و به معالجه زنان روستای فریمان می‌پرداخته است. مطهری از پدر خود با عنوان طبیب روحانی و از مادرش با عنوان طبیب جسمانی یاد کرده است.

جوانی و تحصیلاتویرایش

مرتضی مطهری در جوانی

مطهری نزد محمد صدوقی، کتاب «مطوّل» را فراگرفت و نزد سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی، «شرح لمعه» را آموخت. در دوره اقامت پانزده ساله خود در قم از سید حسین طباطبایی بروجردی (در فقه و اصول) و روح‌الله خمینی (به مدت ۱۲ سال در فلسفه و اصول) و سید محمدحسین طباطبائی (در فلسفه: الهیات شفای بوعلی و دروس دیگر) بهره گرفت. قبل از نقل مکان سید حسین طباطبایی بروجردی به قم، مطهری گاهی به بروجردمی‌رفت و از درس وی استفاده می‌کرد. وی مدتی نیز از درس و بحث اخلاقی حاج میرزا علی آقا شیرازی بهره برد.سید محمد حجت (در اصول) و سید محمد محقق داماد(در فقه) از اساتید دیگر مرتضی مطهری بودند. وی در مدت اقامت خود در قم علاوه بر تحصیل علم، در امور اجتماعی و سیاسی نیز مشارکت داشت و از جمله بافدائیان اسلام در ارتباط بوده‌است.

خانوادهویرایش

مطهری در سال ۱۳۳۱ با عالیه روحانی، دختر یکی از روحانیون مشهد ازدواج کرد. حاصل این پیوند چهار دختر و سه پسر است. علی مطهری و محمد مطهری دو تن از فرزندان اویند.

عباس‌هادی‌زاده مهندس نساجی، احمد یزدی داروساز، علی لاریجانی رئیس مجلس شورای اسلامی و مجید عباسپوردکتری محیط زیست و استاد دانشگاه صنعتی شریفدامادهای اویند.[۸]

مهاجرت به تهرانویرایش

مطهری در سال ۱۳۳۱ از قم به تهران مهاجرت کرد، و در این شهر به تدریس در مدرسه مروی و تألیف و سخنرانی‌های تحقیقی پرداخت. در سال ۱۳۳۴ اولین جلسه تفسیر انجمن اسلامی دانشجویان توسط مطهری تشکیل گردید، و در همان سال تدریس خود را در دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران را آغاز کرد. در سال‌های ۱۳۳۷ و ۱۳۳۸ و پس از تشکیل انجمن اسلامی پزشکان، مطهری به یکی از سخنرانان اصلی این انجمن تبدیل گشت. وی در طول سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ سخنران منحصربه‌فرد اینانجمن بود.

مرگویرایش

مرتضی مطهری در شامگاه روز سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ پس از پایان جلسه‌ای در منزل یدالله سحابی به همراه گروهی از رجال سیاسی انقلابی، در تاریکی شب و هنگام خروج از محل جلسه، هدف گلوله یکی از افراد گروه فرقانقرار گرفت و پس از انتقال به بیمارستان طرفه درگذشت. قاتلان او سه نفر به نام‌های محمدعلی بصیری، حمید نیکنام و وفا قاضی زاده بودند.

فعالیت‌های سیاسیویرایش

مرتضی مطهری در فعالیت‌های سیاسی در کنار آیت الله خمینی بود، به‌طوری که می‌توان سازماندهی قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در تهران و هماهنگی آن با روح‌الله خمینی را مرهون تلاش‌های او و یارانش دانست. وی در ساعت ۱ بعد از نیمه شب روز چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به دنبال یک سخنرانی مهیج علیه محمدرضا شاه پهلوی به وسیله پلیس دستگیر و پس از انتقال به زندان موقت شهربانی به همراه تعدادی از روحانیون تهران زندانی شد. پس از ۴۳ روز به دنبال مهاجرت علمای شهرستانها به تهران و فشار مردم، به همراه سایر روحانیون از زندان آزاد شد.

پس از تشکیل هیئت‌های مؤتلفه اسلامی، مطهری از سوی خمینی به همراه چند تن دیگر از شخصیت‌های روحانی عهده دار رهبری این هیئت‌ها گشت. پس از ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت توسط محمد بخارایی، کادر رهبری هیئت‌های موتلفه شناسایی و دستگیر شد.

فرزند شهید مطهری در مورد اصالت خانوادگی شهید مطهری اینگونه بیان کردند:


- از خود استاد شنیدم که می گفتند؛ تا آنجا که می دانم اجدادم همه روحانی بوده اند. پدربزرگ استاد مرحوم آخوند محمد علی بوده که کتابی به نام «وقایع الایام» در 1005 صفحه از ایشان به خط بسیار خوش باقی است، جد استاد در آن کتاب از پدر خود به نام شیخ محمد رضا یاد می کنند. نسب استاد در واقع به سیستان بر می گردد، زیرا پدربزرگ استاد شهید، اهل سیستان بوده و به مشهد مهاجرت می کند و پدرشان (مرحوم شیخ محمد حسین) در مشهد به دنیا می آید. مرحوم شیخ محمد حسین پس از بازگشت از نجف نزد برادرش به «عبدالاباد» می رود و چند سال در آنجا می ماند. بعد با دختری از روستای «قلندراباد» ازدواج کرده و حدود سه سال در همان قلندرآباد می مانند. به دلیل پیدا شدن اختلاف میان پدر استاد و خان قلندرآباد، ایشان به فریمان مهاجرت کرده و باقی عمر خود را در فریمان سپری می کنند و همۀ فرزندان ایشان از جمله استاد در فریمان به دنیا می آیند. 
این توضیحات را از این جهت عرض کردم که اخیرا دیدم یکی از آقایان در مصاحبه ای با یک ماهنامه گفته بودند پدر استاد در یکی از کشورهای همسایه به دنیا آمده و سپس شهید مطهری همراه پدر به ایران آمده اند. تنها عموی ما که اکنون در قید حیات است از این سخنان مبهوت مانده بود و آنچه عرض کردم عمویمان مکرر از مرحوم شیخ محمد حسین (پدر استاد) شنیده است.



بر اساس نقل قول سید صادق طباطبایی از روحانیون سیستان و نماینده سابق مجلس از منطقه سیستان قبل از انقلاب شهید مطهری را در مشهد ملاقات و طی صحبت هایی با ایشان پس از اینکه شهید مطهری متوجه می شوند سید صادق طباطبایی سیستانی هستند اظهار می دارند که من(مرحوم مطهری ) هم اصالتا سیستانی و از طایفه کیخا هستم. 

آریایی ها چه زمانی وارد ایران شدند؟

زمان ورود آریایی ها هنوز به طور دقیق مشخص نشده و یکی از موضوعات مورد بحث باستان شناسان است. دکتر عبدالحسین زرین کوب معتقد است که آریایی ها حدود سه هزار سال پیش وارد ایران شدند. اما به نظر بهنام محمد پناه زمان ورود اریایی ها باید اواسط هزاره دوم پیش از میلاد باشد. حسن پیرنیا ( مشیر الدوله) نیز می نویسد:(( بعضی علما عقیده دارند که مهاجرت آریایی ها در حدود چهار هزار سال پیش بوده ولی اخیرا این عقیده قوت یافته که از قرن چهاردهم پیش از میلاد شروع شده و تا قرن ششم ادامه یافته)). به هر حال مورخین و باستان شناسان مختلف درباره زمان مهاجرت آریایی ها نظرهای نسبتا متفاوتی می دهند. هرچند که من باستان شناس و مورخ نیستم و نمی توانم در این مورد نظر دهم اما به نظر می رسد منطقی ترین زمان حدود 4000 تا 3000 سال پیش باشد

.

دین و باورهای مذهبی آریایی ها

در مورد دین و باورهای مذهبی آریایی ها اطلاعات بدست آمده بسیار کم است. اما حسن پیرنیا (مشیر الدوله) در کتاب (( تاریخ ایران باستان)) درباره دین و مذهب آریایی ها اینگونه توضیح می دهد:(( راجع به مذهب آریایی های ایرانی باید در نظر داشت که مدت ها مذهب آنها با مذهب هندی ها یکی بود ، چنانکه به زبانواحدی هم تکلم می کردند ، ولی در قرون بعد جدایی مذهبی بین آنها روی داد. کی این جدایی روی داد ، دقیقا معلوم نیست ، ولی از کتیبه ای که در بوغاز در آسیای صغیر بدست آمده و تاریخ آن تقریبا 1350 قبل از میلاد است ، استنباط می شود که در این زمان جدایی روی نداده بود ، چه نجبای (( میتانی)) که آریایی بوده اند به خداهای هندی قسم یاد کرده اند. چون تاریخ نوشته شدن ((ودا)) ، کتاب مقدس هندی ها از قرن 14 پ.م بالا نمی رود و از قرن 8 پ.م  پایین تر نمی آید ، پس به احتمال فراوان تاریخ جدایی آنها بین این دو قرون باید باشد. اما اینکه مذهب آریایی های ایرانی چه بوده ، از مطالعات محققین در مذهب هندی ها و مقایسه نتیجه آن با نتیجه مطالعات در اوستا ( کتاب مقدس زردتشتی ها) این عقیده حاصل می شود: آنها معتقد بودند به یک عده از وجود های خیر و خوب که گنج ها و ذخایر طبیعت را به انسان می رسانید.در میان این ذخایر مهم تر از هر چیز روشنایی و باران بود و نیز اعتقاد داشتند به وجود های بد و تیره که با موجودات خوب در جنگ بوده نمی خواستند انسان سعادتمند باشد. شب ، زمستان ، خشک سالی ، قحطی و .... را از وجود های بد می دانستند. معلوم است که وجودهای اولی را می پرستیدند  ، حمد و ثنای آنها را می گفتند و برای آنها نیاز می دادند و حال آنکه ارواح بد را دشمن می دانستند و برای محفوظ ماندن از شر آنها به ورد هایی متوسل می شدند که بعد ها باعث ترقی سحر و جادگری شد و زرتشت بر ضد این خرافات قیام کرد. بعضی محققین به این عقیده اند که پرستش ورثرغنا ( رب النوع رعد) و میثر ( رب النوع آفتاب) در این زمان در مذهب آریایی های ایرانی داخل بود. آفتاب را چشم می دانستند و رعد را پسر آن ، به عبارت دیگر باید گفت آریایی های ایرانی ، مانند آریایی های هندی ، عناصر را می پرستیدند ، ولی بعد به تدریج ترقی کرده و به درجه پرستش خدای یگانه رسیدند. کی نتیجه این ترقی و تکامل حاصل شد؟  معلوم نیست ولی آریایی های ایرانی زودتر از آریایی های هندی ترقی کرده و به توحید رسیده اند. آریایی های ایرانی وقتی که به ایران آمدند از حیث تمدن پست تر از همسایه های خود یعنی بابل ، آشور و عیلام بوند و چیزهای زیادی را از آنها آموختند و اقتباس کردند ، ولی در اخلاق بر آنها برتری داشتند ، چه معتقدات مذهبی آنها سعی و عمل ، یعنی کوشش و کارکردن را با راستی و درستی تشویق می کرد و ایرانی های قدیم دروغ را یکی از بزرگترین ارواح بد می دانستند.))    

 

آریایی ها پس از ورود به ایران و ساکن شدن در مناطق مختلف به زندگی کوچ نشینی خود ادامه دادند ؛ اما به مرور زمان یک جا نشین شدند و به کشاورزی پرداختند. کم کم دو گروه پارس ها و مادها به دلیل همجواری با دو تمدن بزرگ عیلام و بابل، خط ، زبان و بسیاری از فنون دیگر را از آنها یاد گرفته و پیشرفت زیادی از نظر فرهنگی کردند؛ این پیشرفت ها بعدا در امپراتوری های ماد وبه خصوص هخامنشیان تاثیرات زیادی داشت و باعث شد تا آنها در ساخت کاخ ها و بناها سر آمد روزگار خود شوند. حتی خط رسمی ایران تا زمان قبل از داریوش اول(کبیر) هخامنشی، عیلامی و بابلی بوده و  خط کتیبه هایی که از کوروش بدست آمده همگی عیلامی و بابلی می باشند.هر چند در زمان داریوش و به دستور او خط پارسی باستان را اختراع کردند اما با این وجود هم خط و زبان عیلامی و بابلی در ایران رایج بود. اما در آن سوی ایران پارت ها که از تمدن های بزرگ دور بودند ، به دلیل همجواری با قوم وحشی ((سکاها)) بیشتر از آنکه در زمینه های فرهنگی و هنری پیشرفت کنند ، فنون جنگی را از سکاها آموختند (یا به عبارت دیگر اقتباس کردند) ، به طوری که شیوه جنگیدن پارت ها در زمان امپراطوری اشکانی -  یعنی کشیدن دشمن به خاک خود و بعد با حمله های برق آسا نابود کردن - دقیقا شبیه شیوه جنگیدن سکاها در مقابله با داریوش کبیر هخامنشی و اسکندر مقدونی بود و حتی همین شباهت بعضی مورخان معاصر را به اشتباه انداخته و آنها فکر می کردند که پارت ها گروهی از سکاها بوده اند. اینکه پارت ها از تمدن های بزرگ دور بودند مانند هخامنشیان  بر روی امپراتوری اشکانی تاثیر زیادی گذاشت و درست در نقطه مقابل هخامنشیان ، تعداد کاخ ها ، بناها و به طور کلی آثار بدست آمده و کشف شده از زمان اشکانیان بسیار کم بوده و همین اندک آثار به جا مانده هم فاقد ظرافت و زیبایی زمان هخامنشیان می باشند.

آنچه در متن بالا خواندید فقط توصیفی بسیار کلی از کارها و وضعیت آریایی ها قبل از تشکیل شدن دولت ماد بود. اطلاعات جزئی تر از اینکه آریایی ها قبل از تشکیل دولت ماد چه کرده اند بسیار اندک و تقریبا هیچ است. هر چه هم که باقی مانده نه مدرک مستند بلکه از داستان های قدیمی است (که مهمترین آنها  شاهنامه می باشد). در واقع اگر زمان مهاجرت آریایی های ایرانی و جدا شدن آنها از آریایی ها هندی و اروپایی را 4000 سال پیش بدانیم ، از این زمان تا زمانی که دولت ماد تشکیل می شود ، یعنی حدود 2650 سال پیش ، دقیقا اینکه اریایی ها چه کرده اند و چه دولت هایی تشکیل داده اند معلوم نیست. در اینجا به نوشته های حسن پیرنیا اکتفا کرده و این بحث را به پایان می بریم :((....... مطابق داستان ها و روایات آریایی ها چهار دولت تشکیل داده اند : جمشیدی ها(پیشدادیان) ، فریدونی ها ، منوچهری ها و زابی ها. زمان جمشید( جمشید بزرگترین پادشاه سلسله پیشدادیان و ابداع کننده جشن نوروز بود)  خیلی قدیم است. بعضی عقیده دارند که جمشید داستانی مربوط به زمانی است که هنوز بین مردمان هند و اروپایی جدایی روی نداده بود ( یعنی زمانی که آریایی های به مناطق مختلف کوچ نکرده بودند) ، ولی به هر حال چنین به نظر می آید که زمان او جزو عهدی است که آریایی های هندی و ایرانی با هم بوده اند.( شید صفت و به معنی در درخشنده است , اصل اسم ((جم)) می باشد که در حماسه ملی هندی ها ((یمه)) و در اوستا ((پیمه)) گفته اند) . دولت فریدونی ها( فریدون قیام کننده بر ضد ضحاک ستمگر بود)  نیز باید مربوط به این زمان باشد ، اما دولت منوچهری ها و زابی ها منسوب به دوره هایی است که آریایی ها در ایران ساکن شده و از هندی ها جدا شده اند. در اینجا مسئله ای مطرح می شود: آیا زمان دولت چهارگانه مذکور را می توان دوره های قبل از تاریخ ایران دانسته و از داستان های ما درباره جمشید و فریدون و.....  استنباط هایی درباره دوره قبل از تاریخ آریایی های ایرانی کرد؟ جواب معلوم است: اگرداستان های ما به صورت گفته های اولی به ما رسیده بود ، می توانستیم بگوییم بلی ، اما متاسفانه این داستان ها در مدت قرون و دوره های مختلف به جهاتی که یکی دوتا نیست ، تحریف شده و به قدری تغییر گشته که نمی توان دقیقا گفت فلان شاه یا پهلوانی را که مثلا در دوره منوچهری ها اسم می برند ، حتما از همان دوره بوده ، با فلان واقعه در همان زمان روی داده ، زیرا می بینیم اشخاص زیادی از دوره ی اشکانی به کیانی(سلسله کیانی بعد از کشته شدن ضحاک به دست فریدون، توسط کیقباد تاسیس شد. این سلسله را می توان هخامنشیان هم نامید ؛ چرا که سلسله کیانی(در شاهنامه) توسط اسکندر نابود می شود و بعد از آن هم اشکانیان و ساسانیان روی کار می آیند و این چیزی که در شاهنامه گفته شده دقیقا مانند تاریخ واقعی است و به این ترتیب می توان سلسله کیانی را هخامنشیان هم نامید)  نقل شده اند و وقایعی را از دوره ساسانی به کیانی منتسب داشته اند. بنابراین از کجا معلوم که در مورد بقیه موارد نیز همین  اتفاق رخ نداده باشد؟؟ برگردانیدن داستان ها به صورت اولی کاری است محال ، زیرا تمام مدارکی که در دست است از قرون اسلامی می باشد و اصل خدای نامه ( خدای نامه کتابی است از دوره ساسانیان که فردوسی و دیگر سرایندگان و نویسندگان شاهنامه ، این کتاب با ارزش را بر طبق خدای نامه نوشته اند) در دست نیست. اگرچه خود خدای نامه هم اگر بدست می آید ، باز برای این مقصود کاملا کافی نبود ، چرا که به احتمال زیاد در دوره ساسانی هم به داستان ها دست بردی شده...........))

امروز می خواهیم به دوره ای بپردازیم که آریایی ها وارد ایران - یعنی سرزمینی که به نام انها نام گذاری شده 

در اوج رقابت و در زمان حکومت عباسیان در بغداد رویگر زاده ای سیستانی و ایران پرست و دوست دار وطن بنام یعقوب بن لیث بن معدل بن حاتم بن ماهان صفاری گوی سبقت از همگنان در ربود، با همتی شگفت انگیز، نیرویی بی پایان و اراده ای آهنین قد مردانگی بر افراشت وآرزوی دیرین آزادگان استقلال طلب ایران را تحقق بخشید . یعقوب به میهن خویش عشق می ورزید از اعراب نفرت داشت آرزوی رهایی ایران از سلطه ی آنان را که اسلام را فراموش کرده و بر طبل عربیت میکوبیدند را داشت. درآن زمان که اعراب بر نژاد خویش می بالیدند و نژاد آریایی و ایرانی را نژادی ضعیف می پنداشتند این رویگر زاده ی سیستانی با طبع بلند وماجرا جویش گروه عیاران را برگزید. یعقوب به سرعت کارش بالا گرفت  و در سال 253هجری پس از تصرف سیستان بر رتبیل(زنبیل) پادشاه کابل دست یافت و سپس به سرعت شهر های هرات و فارس را نیز از دست اعراب نجات داد.یعقوب پس از فتح پارس به گردیز لشکر کشید ودر آن جا میان او و ابو منصور امیر آن منطقه نبردی سخت درگرفت که پس از تعیین خراج به سیستان بازگشت. در سال 256 هجری بر بلخ و بامیان تاخت و آن دو خطه را نیز به زیر سلطه ی خویش در اورد.
در همان اوان به یعقوب خبر رسید که خوارج سر به شورش برداشته ،قلعه ی کروخ واقع در نزدیکی هرات را مسخر ساخته اند .وی با آگاهی از این موضوع با لشکری گران بدان سامان رفته و رهبر آنان را که عبد الرحمن خوارجی نام داشت،دستگیر کرد.آنگاه به سیستان بازگشت و به دفع فتنه ی عبد الله بن صالح و برادرش فضل پرداخت که درآنحدود سر به شورش برداشته بودند.و آن دو برادر از یعقوب شکست خوردند وبه حسن بن زید علوی فرمانروای گرگان پناه بردند.
یعقوب پس از پرداختن از کار دو برادر شورش گر،برای دیدار محمدبن طاهر رهسپار نیشابور شد. ولی محمدبن طاهر وی را نپذیرفت و با این عمل، کینه ی خویش را در دل یعقوب جای داد. هنگامی که دلاور سیستانی از نیشابور بازمیگشت پسر عمو های محمدبن طاهر با او دیدار کرده برعلیه فرمانروای نیشابور هم پیمان شدند.یعقوب در سال 259 هجری به نیشابور لشکر کشید و محمدبن طاهر را اسیر کرد. انگاه دستور داد همه ی گوهر ها واشیای گرانبهای طاهریان که در کاخ سلطنتی شاد باخت پنهان بود مصادره و عموم افراد ان خاندان دستگیر شوند.
یعقوب در پی تعقیب برادران عبدالله بن صالح پرداخت و چون حاکم گرگان خواست یعقوب را اجابت نکرد گرگان به تصرف یعقوب درآمد .سرانجام دو فراری مزبور به ری پناهنده شدند که یعقوب خواستار استرداد انان گشت.حاکم ری از ترس به انجام این خواست تن در داد، ویعقوب دو برادر را به هلاکت رسانید.
در قسمت بعدی از جنگ یعقوب با معمتد خلیفه ی عباسی خواهیم نوشت...

 

شایان ذکر است کلیه ابیات بدون تغییر از نسخه دستی متعلق به سال 1947 عینا منتقل شده و با توجه به بررسی این حقیر قدیمی ترین نسخه ای که پیدا نمودم میباشد.نسخه های بدست آمده قبلی  همگی مخدوش و دست خورده بودند پس از ذکر آنان خودداری نمودم.

پیشگویی هایی از نوستراداموس و شاه نعمت ا... ولی،وسایر افراد درباره ی ایران وجهان

ساسان مردی از دودمان نجیب زادگان با زنی از خاندان بازرنگی به نام دینگ-و در منابع اسلامی رامبهشت-ازدواج کرد

این ماجرا واقعی است:


 

معمولا در نظر هر پدر و مادری، فرزندانشان زیباترین موجودات روی زمین هستند و برایشان فکر و تصور دیگران اهمیتی ندارد. شاید، عشق پدر و مادری آنقدر قوی است که باعث می شود روی زیبایی حقیقی فرزند تازه متولد شده شان قضاوتی واقع بینانه و بی غرض صورت ندهند و از این بابت باید خدا را شکر گفت. 

ولی خدا نکند که پدر و مادری فرزندشان را زشت تلقی کنند، چون همین مسئله ماورای درک و فهم طبیعی ترین عشق پدری یا مادری می رود. خوب این حالت در مورد خانم و آقای « اودا » صدق می کند. آنها دختر بچه تازه متولد شده شان را آن چنان زشت و بد قیافه تلقی می کردند که حاضرنبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند و از این بابت خجالت زده و شرمنده بودند. آنها همیشه بچه را در خانه محبوس می کردند و به لک لکی که این بچه زشت را به خانه شان آورده بود دشنام می دادند. 


روزها و ماهها بدین منوال سپری شدند. دختربچه مثل هر بچه غیرعادی دیگر به رشد خود ادامه می داد ولی با این حال زشتی ای که دست سرنوشت ان چنان بی رحمانه به او ارزانی داشته بود، همراهش بود. روز تولد چهارسالگی او، پدر و مادرش تصمیم گرفتند که بچه زشت را به قایق سواری روی دریاچه ببرند. 

این یکی از نادرترین موقعیت ها محسوب می شد که دختربچه می توانست دنیای بیرون از خانه را مشاهده کند، درنتیجه با شادمانی خاصی خودش را به گوشه قایق رساند و با انگشتان کوچکش مشغول آب بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش تنها چند سانت با او فاصله داشتند و با چهره های گرفته به او نگاه می کردند. دختربچه نگاهی به آنها انداخت و لبخندی زد. سپس در حالی که احساس امنیت می کردو به سمت آب خم شده بود، به بازیش ادامه داد. 

« میوراسان » صاحب قایق هم کنار دریاچه نشسته بود و آبمیوه می خورد. به قایق و دریاچه نگاه می کرد و از این که در آن ساعت روز همه جا خلوت بود، لذت می برد. 


یک قلپ از آبمیوه اش خورد و قصد داشت با اشاره به زن و شوهر اشاره کند که به اسکله برگردند؛ ولی ناگهان صدای جیغی را شنید و به دنبالش کلمه « کمک،کمک» به گوشش خورد. وقتی نگاهی به آن سمت انداخت، آن زوج ار دید که دستهایشان را در هوا تکان می دادند و کمک می خواستند. اگرچه دختربچه داخل قایق نبود. میوراسان به سرعت داخل آب شیرجه زد و وقتی کنار قایق رسید، فهمید که دختربچه داخل آب پرتاب شده است. مادر بچه فریاد می کشید و به داخل آب نگاه می کرد. 


پدر هم داخل آب شیرجه می زد و بیرون می آمد. میوراسان هم به کمک پدر بچه شتافت، ولی تلاش های آنها بی نتیجه ماندند. بچه پیدا نشد و در نتیجه گروه امداد وارد عمل شدند. آنها بعد از چندین ساعت جست و جو ی بیهوده و خسته کننده، جسد دختر بچه را ار داخل آب بیرون کشیدند. دختربچه زشت رو،در آب خفه شده بود...


چندین سال گذشت و خانم ادوا دختربچه دیگری به دنیا آورد. و این مرتبه بخت و اقبال یارشان بود؛ چرا که دخترشان به نحو حیرت آور و خیره کننده ای زیبا بود. آنها به همین مناسبت جشن بزرگ و با شکوهی برگزار کردند و تمام دوستان و اقوام به آن مهمانی دعوت شدند تا دختر زیبا و دوست داشتنی را ببینند. 

در حقیقت آن دختر خیره کننده، منبع شادی و غرور خانواده اودا بود. آنها از کوچکترین فرصتی استفاده می کردند تا دخترک را در کالسکه اش قرار داده و او را بیرون ببرند و هر عابری که او را می دید، زیبایی فوق العاده اش را تحسین می کرد و انگشت حیرت به دهان می گرفت. روزها و ماهها سپری شدند و در همان حال دخترک زیبارو مثل تمام بچه ها به رشد طبیعی خود ادامه داد، در حالی که روز به روز بر زیبایی خیره کننده اش افزوده می شد. 


اگرچه خانم و آقای ادوا خیلی شاد بودند و به وجو دخترشان افتخار می کردند، ولی خاطره دختر از دست رفته شان از ذهنشان پاک نمی شد. و شاید هم به خاطر برطرف ساختن این خاطره دردناک، تصمیم گرفتند که برای اولین مرتبه بعد از آن حاوثه دلخراش ، دختر زیبایشان را درست در روز تولد چهار سالگی اش به قایق سواری ببرند. دخترک ابتدا از سوار شدن در قایق وحشت داشت، ولی خیلی زود ترسش ریخت و از آن تفریح لذت برد. 


او خودش را به لبه قایق رساند و با شادمانی انگشتان کوچکش ار داخل آب کرد و مشغول بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش کنارش نشسته بودند. دخترک به چهره های شاد و شنگول پدر و مادرش نگاهی انداخت و لبخندی دلنشین و بلند بالا به لب نشاند. 

آنها هم لبخندی به او زدند و گفتند که خوب مراقب خودش باشد. دخترک به سمت آب خم شد و به آب بازیش ادامه داد. ناگهان صدایی از داخل آب به آنها گفت: مامان ، بابا ، خواهش می کنم خواهرم را مثل من، داخل دریاچه هل ندهید...!