مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

مطالب خواندنی

تلاش می شود مطالب جذاب وموردعلاقه منتشرشود

خاطرات خنده دار من

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ

شیطنتهای ما-داستان جنی....

شیطنتهای ما-داستان جنی...(خاطره) ،، 
یک سال عید همگی به خونه ی خالم تو کرج رفته بودیم و همه ی بچه های خاله ها دور هم جمع و مشغول خوشگذرونی و خنده بودیم که یهو برقهارفت...
بعد از مدتی که دنبال شمع و کبریت و اینا گشتیم،یک محفل معنوی ساختیم و همه در پرتو ی نور شمع،خاله ی بزرگمون رو مجبور کردیم که داستانهای جنی و ترسناک برامون بگه،همگی غرق لذت 8->8->و گاهی شوخیهای گاه و بی گاه و ترسوندن هم بودیم که باروشن شدن چراغها و اومدن دوباره ی برق،لذتمون نا تمام موند و آه از نهاد همه مون به آسمان رفت...
در همین لحظات بود که به سرعت برق فکری به ذهنم رسید...
از خاله سراغ جعبه ی نخ وسوزنها رو گرفتم ویک قرقره نخ برداشتم،با حمید شوهر دختر خالم که همسن و پایه ی هم بودیم،هما هنگ کردم که اول من همه رو مشغول میکنم و بعد تو برو بیرون و از جعبه کونتور همه فیوزها رو قطع کن و بعد باقی نقشمو براش توضیح دادم که قراره چه بلایی سر جمع بیاریم...
بچه هارو مشغول کردم و حمید هم از اون طرف برقهارو قطع کرد و دوباره با آمدن تاریکی  جیغ و شوت و کف وهیجان به پا شد...
دوباره همه دور خاله جمع شدیم و با اصرار خواستیم که ادامه ی داستانشو تعریف کنه...8->8->
همه توی تصور جن و وحشت و اینا بودن:-S:-S که من رفتم توی آشپز خونه و سر نخ رو به پایه ی آویزِ کارد و چنگالها بستم.وضعیت قاشق چنگالها طوری بود که با کوچکترین حرکتی به هم میخوردن و صداشون در میومد...:D
با خنده ای از ته دل دوباره به درون جمع برگشتم و سعی کردم به اتفاق حمید تا میتونم جَو رو ترسناک کنیم.
وقتی دیدم شرایط آمادست،آروم نخ رو میکشیدم و در سکوت مطلق، صدای ترسانکی از توی آشپز خونه که درست پشت سرمون قرار داشت،بلند میشد.در ابتدا با حمید هما هنگ کرده بودم که وقتی بچه ها میگن صدا میاد،ما به روی خودمون نیاریم و بشون بگیم شما متوهم شدین:-??:-?? و این شیوه به خوبی اثر کرد و بعدش در زمانهایی که دیگه صدایی نمیومد ما میگفتیم بچه ها صدارو شنیدین ؟!!:-? و خلاصه اینجور اونا هم تو تصوراتشون کلی صدای نشنیده رو میشنیدن و خودشون خودشون رو میترسوندن...:-S:-S
من و حمید هم که میدونستیم داستان از چه قراره در سایه و روشن نور شمع نگاهی به هم مینداختیم و لبخندی مرموز که به زور جلو خندمون رو گرفته بودُ رد و بدل میکردیم....:D:D
همه چی به خوبی پیش رفته بود که به قسمت بعدی نقشه رفتیم،قرار بود وقتی همه حسابی ترسیدن ، من و حمید به اشپز خونه بریم و صحنه رو جوری درست کنیم که انگار کسی اومده و چیزی خورده وحالا رفته وباقیه کاراش نصفه مونده...8-X8-X
وقتی همه از ترس به هم چسبیده بودن و از این بلای آسمانی به خدا پناه برده بودن،من و حمید مثل شیر یواش یواش رفتیم سمت آشپز خونه...
جیغ و التماس همه بلند شده بود و قسممون میدادن که نریم ولی ما دلیرانه به پیش میرفتیم و بچه های کنجکاوتر هم به دنبالمون بلند شدن که بیان ببینن چه خبره...همین که به در اشپزخونه رسیدیم، از ته دل داشتیم میخندیدم و کلی ذوق مرگ شده بودیم از این نقشه ی خفن ....که یهو  دیدیم آویز سرویس قاشق چنگالها که روی ماشین لباسشویی بود،به سمتمون حرکت کرد و از بالا به پایین افتاد و خیلی دقیق  پرتاب شد توی سبد لباسها که همون کنار بود...
تو این لحظه دیگه  من و حمید هم وحشت کردیم و ته دلمون خالی شد،چون این کار جزیی از برنامه نبود و علتش برامون ناشناخته بود...
و به این ترتیب ما هم به جمع ترسیدگان پیوستیم...:-S8-X:-S
همه در حال جیغ و فرار بودن که دیدیم لباسهای توی سبد ناگهان همه به پرواز در اومدن و به سمتون اومدن...حالا اگه مردی بیا ونترس...کم مونده بود سکته کنیم...
تو این شرایط دیگه همه جیغ میزدیم و توی تاریکی به اینطرف اونطرف میرفتیم و لوازم خونه رو منهدم میکردیم...
این وسط من و حمید از همه بیشتر وحشت کرده بودیم.لباسها به طرفمون پرت میشد و قاشق چنگالها و لوازم آشپز خونه دنبالمون بود و از پشت بهمون میخورد...:((:((
یه وضع خوفناکی شده بود...همه روی هم افتاده بودن و بعضی ها هم همدیگه رو بقل کرده بودن و جیغ میزدن...یه قیامتی شده بود...
خلاصه بعد از کلی ترس و وحشت و خدایا غلط کردم و از این حرفا...وقتی شنیدم همه میگن نخ نخ ....کم کم فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده.
.
.
.
وقتی یکی از دخترها پاش به نخ میخوره و میترسه،نخ هم به پاش گیر میکنه و آویز قاشق چنگالهارو میکشه جلو و پرت میشن توی سبد لباسها،(ولی خدائیش خیلی دقیق این کار انجام شدجوری که باید یه بسکتبالیست حرفه ای این پرتاب رو انجام میداد و با این حال هم خیلی احتمالش کم بود که موفق بشه....)وقتی فردِ نخ گیر شده دوباره اقدام به فرار میکنه اینبار قاشق چنگالهارو که توی سبد بودن رو بانخی که به پاش بوده رو به شدت میکشه و  اونها هم که لابلای لباسها بودن،لباسهارو با خوشون میکشن و بصورت انفجاری از توی سبد به بیرون پرتاب میکنن و اینجای کار بود که من حسابشو نکرده بودم و باعث شد  همگی از ترس قالب تهی کنیم.
بعد از اونکه متوجه شدم، من فقط روی زمین غلط میخوردم و میخندیدم و نخهارو جمع میکردم و با حمید سعی میکردیم که به سرعت اوضاع رو جوری جمع و جور کنیم تا کسی متوجه نشه و بعدش با هم دستِ علی دادیم :D:Dکه به کسی نگیم داستان ماجرا رو :x:x
بیچاره خالم اینا سال بعد از اون خونه رفتن و همه هنوز فکر میکنن که اون شب جنها سر به سرمون گذاشتن و هر وقت بخوان داستان جنی تعریف کنن؛داستان اونشت رو برا هم میگن.  8-X:-S8-X

ولی یادش بخیر اون شب به همه حسابی خوش گذشت وهمه از ته دل حسابی خندیدیم،،

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ
  • اریا کیخا سیستانی

نظرات  (۱)

به جمع کاربران بلاگ بیان خوش آمدید.
این یک نظر آزمایشی است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی